My Red Moon...✨🫀🌚
My Red Moon...✨🫀🌚
Part³⁷🪐🦖
ممنون رو زیر لب زمزمه کرد... جیمین خودشو بیشتر به تهیونگ نزدیک کرد و گونشو لمس کرد.. تهیونگ نگاه تعجب باری بهش انداخت که جیمین خنده ریزی کرد و گفت...
جیمین: ببخشید نتونستم جلوی خودمو بگیرم آخه خیلی کیوت شده بودی..
تهیونگ خنده مستطیلی کرد که دل جیمین بیشتر براش ضعف رفت... دستشو کشید و باهم به حیاط مدرسه رفتن..
جیمین: از خودت بگو تهیونگ... دلم میخواد باهم دوست باشیم پس با من راحت باش و خجالت نکش باشه..؟
تهیونک: باشه..
جیمین: خوبه... خب..! یکم از خودت و خانوادت بگو دلم میخواد ازت زیاد بدونم شاید فکر کنی فضولی ولی من زیادی کنجکاوم...
تهیونگ خنده ریزی کرد و گفت..
تهیونگ: اشکالی نداره جیمین... خب من کیم تهیونگ هستم و اینکه با پاپا و بابام زندگی میکنم.. اسم پاپام جین و بابام کیم نامجون هست... خب همین دیگه..
جیمین با چشمای ستاره ای گفت...
جیمین: وای چه قشنگ و کیوت.. خب من تو یتیم خونه بزرگ شد و وقتی سیزده سالم بود ددی یونگی منو به فرزند خوندگی قبول کرد و من با اون زندگی میکنم...
تهیونگ اهانی گفت و سکوت کرد..
نمیدونست چرا اما یکدفعه دلش بازم مثل دیشب هوس آغوش جونگ کوک رو کرده بود... خودش هم دلیل این خواسته مزخرف رو نمیدونست و حتی دلش نمیخواست بدونه..
جیمین: تهیونگ باتوام... کجایی پسر..؟ ده بار صدات کردم جواب ندادی...
تهیونگ: ب..ببخشید حواسم نبود..
جیمین: اشکالی نداره فقط بیا سریع بریم کلاس الان معلم میاد و دلم نمیخواد اولین روز دیر کنیم...
تهیونگ سری تکون داد و پشت جیمین راه افتاد.. باهم وارد کلاس شدن و چند دقیقه بعد معلم هم سر کلاس حاضر شد... تمام این یک ساعت فکر تهیونگ ناخواسته پیش جونگ کوک بود اما سعی کرد از فکرش بیرون بیاد و به درسش دقت کنه و پاپا و باباش رو ناامید نکنه.. بلاخره زنگ خروج کلاس خورد و جیمین و تهیونگ باهم اولین نفر از کلاس خارج شدند...
جیمین: آه من از اول از شیمی متنفر بودم و چیزی ازش نمی فهمیدم..
جیمین همین طور زیر لب غر میزد اما تهیونگ یه جای دیگه به سر میبرد... خودش فهمیده بود که این چند روز بیشتر از قبل فکرش مشغول جونگ کوک هست..
جیمین: تهیونگ چته تو...؟ امروز سر کلاس حواسم بهت بود اصلا انگار سر کلاس نبودی چیزی شده..؟ میتونی به من بگی...
تهیونگ لبخد کلافه ای زد و گفت..
تهیونگ: ن..نه چیز خاصی نیست امروز روز اولم بود یکم خسته شدم بخاطر همین چیز خاصی نیست...
جیمین آهانی گفت و با دیدن ماشینی سریع گفت..
جیمین: تهیونگ ددی من ماشین فرستاده اگه میخوای من برسونمت...
تهیونگ: نه بابای من هم برام ماشین فرستاده..
و با دست به ماشین رولز رویس مشکی اشاره کرد... جیمین با دیدن ماشین آهانی گفت برای تهیونگ دست تکون داد و به سمت ماشین خودش رفت..
تهیونگ سوار ماشینش شد...
Part³⁷🪐🦖
ممنون رو زیر لب زمزمه کرد... جیمین خودشو بیشتر به تهیونگ نزدیک کرد و گونشو لمس کرد.. تهیونگ نگاه تعجب باری بهش انداخت که جیمین خنده ریزی کرد و گفت...
جیمین: ببخشید نتونستم جلوی خودمو بگیرم آخه خیلی کیوت شده بودی..
تهیونگ خنده مستطیلی کرد که دل جیمین بیشتر براش ضعف رفت... دستشو کشید و باهم به حیاط مدرسه رفتن..
جیمین: از خودت بگو تهیونگ... دلم میخواد باهم دوست باشیم پس با من راحت باش و خجالت نکش باشه..؟
تهیونک: باشه..
جیمین: خوبه... خب..! یکم از خودت و خانوادت بگو دلم میخواد ازت زیاد بدونم شاید فکر کنی فضولی ولی من زیادی کنجکاوم...
تهیونگ خنده ریزی کرد و گفت..
تهیونگ: اشکالی نداره جیمین... خب من کیم تهیونگ هستم و اینکه با پاپا و بابام زندگی میکنم.. اسم پاپام جین و بابام کیم نامجون هست... خب همین دیگه..
جیمین با چشمای ستاره ای گفت...
جیمین: وای چه قشنگ و کیوت.. خب من تو یتیم خونه بزرگ شد و وقتی سیزده سالم بود ددی یونگی منو به فرزند خوندگی قبول کرد و من با اون زندگی میکنم...
تهیونگ اهانی گفت و سکوت کرد..
نمیدونست چرا اما یکدفعه دلش بازم مثل دیشب هوس آغوش جونگ کوک رو کرده بود... خودش هم دلیل این خواسته مزخرف رو نمیدونست و حتی دلش نمیخواست بدونه..
جیمین: تهیونگ باتوام... کجایی پسر..؟ ده بار صدات کردم جواب ندادی...
تهیونگ: ب..ببخشید حواسم نبود..
جیمین: اشکالی نداره فقط بیا سریع بریم کلاس الان معلم میاد و دلم نمیخواد اولین روز دیر کنیم...
تهیونگ سری تکون داد و پشت جیمین راه افتاد.. باهم وارد کلاس شدن و چند دقیقه بعد معلم هم سر کلاس حاضر شد... تمام این یک ساعت فکر تهیونگ ناخواسته پیش جونگ کوک بود اما سعی کرد از فکرش بیرون بیاد و به درسش دقت کنه و پاپا و باباش رو ناامید نکنه.. بلاخره زنگ خروج کلاس خورد و جیمین و تهیونگ باهم اولین نفر از کلاس خارج شدند...
جیمین: آه من از اول از شیمی متنفر بودم و چیزی ازش نمی فهمیدم..
جیمین همین طور زیر لب غر میزد اما تهیونگ یه جای دیگه به سر میبرد... خودش فهمیده بود که این چند روز بیشتر از قبل فکرش مشغول جونگ کوک هست..
جیمین: تهیونگ چته تو...؟ امروز سر کلاس حواسم بهت بود اصلا انگار سر کلاس نبودی چیزی شده..؟ میتونی به من بگی...
تهیونگ لبخد کلافه ای زد و گفت..
تهیونگ: ن..نه چیز خاصی نیست امروز روز اولم بود یکم خسته شدم بخاطر همین چیز خاصی نیست...
جیمین آهانی گفت و با دیدن ماشینی سریع گفت..
جیمین: تهیونگ ددی من ماشین فرستاده اگه میخوای من برسونمت...
تهیونگ: نه بابای من هم برام ماشین فرستاده..
و با دست به ماشین رولز رویس مشکی اشاره کرد... جیمین با دیدن ماشین آهانی گفت برای تهیونگ دست تکون داد و به سمت ماشین خودش رفت..
تهیونگ سوار ماشینش شد...
۴.۳k
۲۳ اسفند ۱۴۰۲