آن روز که روبهروی پنجرهی بزرگ خانهات ایستاده بودم را ی

آن روز که روبه‌روی پنجره‌ی بزرگ خانه‌ات ایستاده بودم را یادت می‌آید؟
آمدی و دستت را دور کمرم حلقه کردی و همانطور که پرده را میکشیدی گفتی :
آره ، خودخواهم!
میخوام فقط قشنگیات مال خودم باشه ...
حالا ساعت‌ها از هم دور هستیم ...
حالا دست‌ها و چشم‌ها و لب‌های هم را نداریم!
حالا نمیدانم چه حالی داری و نمیدانی خودم رابغل کرده‌ام!
من دستانم را دور خودم پیچیده‌ام ،
از پنجره‌ی بزرگ خانه‌مان به خیابانِ تاریک و خلوت نگاه میکنم و صدای خرچ خرچِ جاروی رفتگر روی آسفالتها را میشنوم و دلم چنگ میخورد ؛
جای خالی دستت دورِ کمرم میسوزد و تیر میکشد ،
و فکر میکنم
خودخواهی‌ات را خرجِ قشنگی‌های چه کسی میکنی؟!
دستت دور کدام کمر حلقه شده‌است؟!
فکر میکنم چرا دیگر برایت قشنگ نبودم و از کنار من و روزهای باهم بودنمان رد شدی!؟
فکر میکنم و بی جواب می‌مانم!
" نبودنت اگر مرا نکشد ،
این سوال‌های بی جواب بالاخره یک روز جانم را میگیرند ..."
دیدگاه ها (۳۹)

- می دانی جانِ دلم ؛خیلی ها می گویند عشقِ شهریار حسابی ناب ب...

همــیــشــه مــیــگــفــت بــویــِ مــوهات زنــدگــے رو یــا...

دست به دامانِ ماه میشومتا شب پای تو را به خوابهایم باز کندمی...

دستم را بگیر ... همین دست برایت ترانه عاشقانه نوشته، همین...

جیمین فیک زندگی پارت ۷۱#

جیمین فیک زندگی پارت ۶۰#

ویو صبح ویو اتبیدار شدم دیدم تهیونگ سفت بغلم کردم لباش روی پ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط