Haitani Ran Fan fic part7
با محکم فشار دادن دندوناش دنبال معذرت خواهی بود ...
ا/ت : مع..معذرت میخوام ران-ساما
از گردن ظریف دخترک جدا شد و رد گازگرفتگیش رو بوسید ...
ران: خوبه ... کم کم داری یاد میگری...
با نزدیک کردن صورتش به صورت دختر اولین ب*و*س*ش رو ازش گرفت ...
با مشت های آرومی که به شونش خورد جدا شد و دوباره ل*ب*ا*ش رو ل*ب*ا*ی دختر گذاشت و محکم تر بوسید و اینبار زانوش رو هم به پ*و*س*ی ا/ت نزدیک و فشار آرومی بهش داد
با حس کردن صدای ن*ا*ل*ه ا/ت لباش رو جدا کرد و اینبار روی گردنش گذاشت...
و همرا بوسیدن و گازهای ریز پایین تر رفت ..
با هر حرکت ریز صدای ن*ا*ل*ه بیشتر میشد و ران تشنه تر برای داشتنش...
لباش رو از روی ترقوه برجسته ا/ت بعد از یه مارک کوچیک برداشت و با باز کردن دکمه های جلویی لباس اونو در آورد... و ا/ت بیشتر از قبل خجالت زده بود ... میدونست که اگه همکاری نکنه براش بد تموم میشه ... با وجود بیمیلی که داشت ... ادامه داد ... شاید به اندازه یه جونه کوچیک علاقه ای به ران پیدا کنه ...
لباس رو درآورد که ران هم با در آوردن لباسش باعث نمایان شدن نیمه خالکوبی رو بدنش شد ... نیمه راست بدنش خالکوبی بود .... همون خالکوبی بود ...
دختر کوچولو هیچ وقت پسری که اونو از دست اون مردای م*ن*ح*ر*ف و عوضی نجات داده بود فراموش نمیکنه ...
بی اختیار دستش رو روی خالکوبی گذاشت ...
ا/ت : پس تو همونی ... چطور... چطوری ؟
ران: درسته ... من همونم ... ولی الان دیگه بچه نیستیم ا/ت ...
شاید نه حتما ران همون پسری بود که ا/ت برای اولین بار بهش دلباخته بود و سالها دنبالش گشته بود ... ولی اثری ازش پیدا نکرده بود ... شاید به خاطر تغییر کردن رنگ موهاش بود که هیچ وقت ردی ازش پیدا نمیکرد...
چون تنها نشونیش ... رنگ طلایی موهاش و چشمای امیتیستی رنگش بود به همراه خالکوبی نیمه راست بدنش که توی اون روز بارونی زیر لباسی که خیس شده بود دیده میشد...
ا/ت : مع..معذرت میخوام ران-ساما
از گردن ظریف دخترک جدا شد و رد گازگرفتگیش رو بوسید ...
ران: خوبه ... کم کم داری یاد میگری...
با نزدیک کردن صورتش به صورت دختر اولین ب*و*س*ش رو ازش گرفت ...
با مشت های آرومی که به شونش خورد جدا شد و دوباره ل*ب*ا*ش رو ل*ب*ا*ی دختر گذاشت و محکم تر بوسید و اینبار زانوش رو هم به پ*و*س*ی ا/ت نزدیک و فشار آرومی بهش داد
با حس کردن صدای ن*ا*ل*ه ا/ت لباش رو جدا کرد و اینبار روی گردنش گذاشت...
و همرا بوسیدن و گازهای ریز پایین تر رفت ..
با هر حرکت ریز صدای ن*ا*ل*ه بیشتر میشد و ران تشنه تر برای داشتنش...
لباش رو از روی ترقوه برجسته ا/ت بعد از یه مارک کوچیک برداشت و با باز کردن دکمه های جلویی لباس اونو در آورد... و ا/ت بیشتر از قبل خجالت زده بود ... میدونست که اگه همکاری نکنه براش بد تموم میشه ... با وجود بیمیلی که داشت ... ادامه داد ... شاید به اندازه یه جونه کوچیک علاقه ای به ران پیدا کنه ...
لباس رو درآورد که ران هم با در آوردن لباسش باعث نمایان شدن نیمه خالکوبی رو بدنش شد ... نیمه راست بدنش خالکوبی بود .... همون خالکوبی بود ...
دختر کوچولو هیچ وقت پسری که اونو از دست اون مردای م*ن*ح*ر*ف و عوضی نجات داده بود فراموش نمیکنه ...
بی اختیار دستش رو روی خالکوبی گذاشت ...
ا/ت : پس تو همونی ... چطور... چطوری ؟
ران: درسته ... من همونم ... ولی الان دیگه بچه نیستیم ا/ت ...
شاید نه حتما ران همون پسری بود که ا/ت برای اولین بار بهش دلباخته بود و سالها دنبالش گشته بود ... ولی اثری ازش پیدا نکرده بود ... شاید به خاطر تغییر کردن رنگ موهاش بود که هیچ وقت ردی ازش پیدا نمیکرد...
چون تنها نشونیش ... رنگ طلایی موهاش و چشمای امیتیستی رنگش بود به همراه خالکوبی نیمه راست بدنش که توی اون روز بارونی زیر لباسی که خیس شده بود دیده میشد...
۲۴.۹k
۲۹ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.