عشق ترسناک
part ⁶
اومد منو ببوسه که یه مشت خورد تو صورتش.....نگاه کردم دیدم جونگکوکه.....همینطور داشت پسره رو میزد و بعد دست منو گرفت و برد تو ماشین و لیا هم گذاشت تو ماشین.....لیا رو رسوندیم خونشون.....انقدر تند میرفت که گفتم حالا تصادف میکنیم....رسیدیم خونه و دوباره دستم رو گرفت و برد تو خونه......
کوک: برای چی بدون اجازه من میری بار؟ هااا؟.....مگه بهت نگفتم دوست ندارم زنم اینجور جاها بره؟...(داد)
ات: همینطوری که داد میزد اشکی از چشمام جاری شد
کوک: آخه این لباس چیه پوشیدی؟ نمیگی همه بدنتو میبینن؟...(داد)
میدونی اگه دیرتر رسیده بودم چی میشد؟
ات: ب..بخشید
کوک: با ببخشید چیزی درست نمیشه....اونموقع جواب مامانتو باید چی میدادم؟....دیگه نمیزارم پاتو از خونه بیرون بزاری فهمیدی؟....آره؟...(داد)
ات: آ...ره
*ات همینطور داشت گریه میکرد و کوک هم سرش داد میزد*
کوک: حالا گریه نکن
ات: (گریه)
کوک: تقصیر خودت بود بدون اجازه رفتی بار پس هر بلایی سرت بیاد حقته
ات: (گریه)
کوک: *ات رو بغل کرد که دیگه گریه نکنه*
کوک: اوکی منم نباید انقدر سرت داد میزدم....ببخشید....بیا بریم شام بخوریم و فیلم ببینیم.....
ات: باشه
^کوک و ات رفتن شام خوردن و فبلم دیدن و بعدش کوک ات رو برد اتاقش تا بخوابه*
کوک: شب به خیر خانوم کوچولو
ات: شب تو هم به خیر💗
ولی من هیچوقت نمیدونستم کوک یه همچین آدمیه....ای کاش هیچوقت بهش بها نداده بودم و عاشقش نمیشدم!........
نصفه شب با تشنگی بدی از خواب بیدار شدم.....تصمیم گرفتم برم آب بخورم اما اینجا خیلی تاریک بود....منم که از تاریکی میترسم....ولی خوب خیلی هم تشنم بود.....پس رفتم تا آب بخورم.....از راهرو که داشتم میرفتم اون پایین یه چیزی دیدم.....شبیه یه روح یا جنی چیزی بود....خیلی ترسیدم و جیغ زدم و دوان دوان رفتم سمت اتاق کوک و در زد
ات: کوک....کوک درو باز کن
کوک: چی شده نصفه شبی؟
ات: ی...یه چیزی دیدم....(با ترس)
کوک: چی؟
ات: نمیدونم روح بود یا جن یا یه خونآشام
کوک: چی داری میگی اینا که میگی وجود خارجی ندارن
ات: من خودم دیدمش
کوک: بیا بریم ببینم چی دیدی
با کوک رفتیم من خیلی میترسیدم بازوی جونگکوک رو گرفتم و باهم داشتیم میرفتیم پایین
کوک: تو چی دیدی؟....این یه مجسمس
ات: م...مجسمه؟
کوک: نصفه شبی منو از خواب بیدار کردی که اینو نشونم بدی؟....دیگه بسه برو بگیر بخواب
ات: من تشنمه
کوک: خب؟
ات: میشه.....تو برام آب بیاری....(آروم)
کوک: من؟......باشه همین جا وایسا الان برات میارم
کوک رفت و یه لیوان آب برای ات آورد و ات هم هنوز مست بود و هیچی نمیفهمید کوک هم که دید ات مسته بردش اتاق خودش و تو بغل هم خوابیدن
#فیک #فیک_بی_تی_اس #فیک_تهیونگ #فیک_جونگ_کوک #فیک_جیمین #فیکشن #سناریو #سناریو_بی_تی_اس #سناریودرخواستی #وانشات #تکپارتی #جونگکوک #تهیونگ
اومد منو ببوسه که یه مشت خورد تو صورتش.....نگاه کردم دیدم جونگکوکه.....همینطور داشت پسره رو میزد و بعد دست منو گرفت و برد تو ماشین و لیا هم گذاشت تو ماشین.....لیا رو رسوندیم خونشون.....انقدر تند میرفت که گفتم حالا تصادف میکنیم....رسیدیم خونه و دوباره دستم رو گرفت و برد تو خونه......
کوک: برای چی بدون اجازه من میری بار؟ هااا؟.....مگه بهت نگفتم دوست ندارم زنم اینجور جاها بره؟...(داد)
ات: همینطوری که داد میزد اشکی از چشمام جاری شد
کوک: آخه این لباس چیه پوشیدی؟ نمیگی همه بدنتو میبینن؟...(داد)
میدونی اگه دیرتر رسیده بودم چی میشد؟
ات: ب..بخشید
کوک: با ببخشید چیزی درست نمیشه....اونموقع جواب مامانتو باید چی میدادم؟....دیگه نمیزارم پاتو از خونه بیرون بزاری فهمیدی؟....آره؟...(داد)
ات: آ...ره
*ات همینطور داشت گریه میکرد و کوک هم سرش داد میزد*
کوک: حالا گریه نکن
ات: (گریه)
کوک: تقصیر خودت بود بدون اجازه رفتی بار پس هر بلایی سرت بیاد حقته
ات: (گریه)
کوک: *ات رو بغل کرد که دیگه گریه نکنه*
کوک: اوکی منم نباید انقدر سرت داد میزدم....ببخشید....بیا بریم شام بخوریم و فیلم ببینیم.....
ات: باشه
^کوک و ات رفتن شام خوردن و فبلم دیدن و بعدش کوک ات رو برد اتاقش تا بخوابه*
کوک: شب به خیر خانوم کوچولو
ات: شب تو هم به خیر💗
ولی من هیچوقت نمیدونستم کوک یه همچین آدمیه....ای کاش هیچوقت بهش بها نداده بودم و عاشقش نمیشدم!........
نصفه شب با تشنگی بدی از خواب بیدار شدم.....تصمیم گرفتم برم آب بخورم اما اینجا خیلی تاریک بود....منم که از تاریکی میترسم....ولی خوب خیلی هم تشنم بود.....پس رفتم تا آب بخورم.....از راهرو که داشتم میرفتم اون پایین یه چیزی دیدم.....شبیه یه روح یا جنی چیزی بود....خیلی ترسیدم و جیغ زدم و دوان دوان رفتم سمت اتاق کوک و در زد
ات: کوک....کوک درو باز کن
کوک: چی شده نصفه شبی؟
ات: ی...یه چیزی دیدم....(با ترس)
کوک: چی؟
ات: نمیدونم روح بود یا جن یا یه خونآشام
کوک: چی داری میگی اینا که میگی وجود خارجی ندارن
ات: من خودم دیدمش
کوک: بیا بریم ببینم چی دیدی
با کوک رفتیم من خیلی میترسیدم بازوی جونگکوک رو گرفتم و باهم داشتیم میرفتیم پایین
کوک: تو چی دیدی؟....این یه مجسمس
ات: م...مجسمه؟
کوک: نصفه شبی منو از خواب بیدار کردی که اینو نشونم بدی؟....دیگه بسه برو بگیر بخواب
ات: من تشنمه
کوک: خب؟
ات: میشه.....تو برام آب بیاری....(آروم)
کوک: من؟......باشه همین جا وایسا الان برات میارم
کوک رفت و یه لیوان آب برای ات آورد و ات هم هنوز مست بود و هیچی نمیفهمید کوک هم که دید ات مسته بردش اتاق خودش و تو بغل هم خوابیدن
#فیک #فیک_بی_تی_اس #فیک_تهیونگ #فیک_جونگ_کوک #فیک_جیمین #فیکشن #سناریو #سناریو_بی_تی_اس #سناریودرخواستی #وانشات #تکپارتی #جونگکوک #تهیونگ
۲۲.۸k
۰۸ دی ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.