عزیزترین مافیا
عزیزترین مافیا
پارت دهم
ات ویو
رفتم تو دیدم به سقف زل زده
با صدای بسته شدن در بدون اینکه نگاه کنه گفت
یونگی:سونگ می مگه نگفتم کسی نیاد تو؟
ات:حتی من؟
یونگی برگشت و بهم نگاه کرد.لبخند زد
ات:برم؟
یونگی:نه
خواهش میکنم هیچ جا نرو
ات:🙂
یونگی:بیا بشین چرا وایستادی؟
رفتم نشستم رو صندلی
دستمو بلند کردم و سرشو نوازش کردم
یه بغض عجیبی تو گلوم بود
ات:حالت خوبه؟(صدای لرزون)
یونگی:خوبم
به نوازش سرش ادامه دادم ولی دیگه نتونستم خودمو نگه دارم و زدم زیر گریه
ات:متا......سفم
اینا هققققق همش تقصیر منه اگر حواسم بیشتر جمع بود تو هقققق الان اینجا نبودی هقق
یونگی:گریه نکن قشنگم
تقشیر من بود خودم باید حواسمون میشد که اون موقع کسی نیاد
حالام گریه کردنه و تموم کن
نمیخوای ناراحت بشم که؟میخوای؟
ات:نه هقققق(اشکشو پاک کرد)
*۱ هفته بعد تو بیمارستان
ات:یونگی من میرم کارهای ترخیصتو انجام بدم
به سونگ می میگم بیاد بهت کمک کنه
یونگی:باشه
رفتم بیرون از اتاق
ات:سونگ می برو کمکش کن لباساشو عوض کنه
سونگ می:اوکی
سونگ می رفت تو اتاق منم رفتم بقیه ی کار هارو انجام دادم
*نیم ساعت بعد
سونگ می:شما دو نفر باهم برید
من باید برم جایی
ات:باشه
یونگی نشست تو پاشین و منم راه افتادم
در طول راه هیچ کس حرفی نزد و سکوت حکم فرما بود
رسیدیم خونه
یونگی:انگار سال هاست که اینجا نبودم
ات:منم همین حسو دارم😶
رفتیم تو خونه و یونگی رو بردم تو اتاقش
داشتم میرفتم بیرون که یونگی گفت
یونگی:ات کمکم نمیکنی لباسمو در بیارم؟
ات:من؟
یونگی:اوهوم
رفتم کمکش کردم
خدایی چه سیکس پک هایی داشت
لباسشو عوض کرد و و دراز کشید رو تخت
پتو رو روش انداختم و گفتم
ات:من میرم واسه شام یه چیزی درست کنم
تو یکم استراحت کن
که یونگی دستمو کشید و منو برد تو بغلش و گفت
یونگی:نمیخوام
فقط بغلم بخواب
دیر وقته
ات:.........
خیلی خب باشه
نویسنده ویو
تا صبح خوابیدن صبح ات اول بیدار شد و رفت صبحونه درست کرد وقتی رفت بالا که یونگی رو واسه صبحونه بیدار کنه دید یونگی بیدار شده و داشت پیرهنشو عوض میکرد
همین ات درو باز کرد سریع بست و گفت
ات:بب......ببخشید😳(خجالت شدید)
یونگی اومد درو باز کرد و ات رو کشید تو بغلش
یونگی:قول دادی باهام ازدواج میکنی مگه نه؟
ات:..........
یونگی دست ات رو کشید و چسبوندش به دیوار
ات:چیکار میکنی؟
و بله همونطور که فهمیدید یونگی برای اولین بار ات رو بوسید
۳ پین بعد ازش جدا شد
ات که داشت از شدت خجالت آب میشد سریع بدون فکر کردن رفت پایین تو آشپز خونه
یونگی هم از این عکس العمل ات خندش گرفت(خنده لثه ای)
یونگی هم ۲ پین بعد وقتی لباسشو پوشید رفت پایین و......
الان بازم میزارم
پارت دهم
ات ویو
رفتم تو دیدم به سقف زل زده
با صدای بسته شدن در بدون اینکه نگاه کنه گفت
یونگی:سونگ می مگه نگفتم کسی نیاد تو؟
ات:حتی من؟
یونگی برگشت و بهم نگاه کرد.لبخند زد
ات:برم؟
یونگی:نه
خواهش میکنم هیچ جا نرو
ات:🙂
یونگی:بیا بشین چرا وایستادی؟
رفتم نشستم رو صندلی
دستمو بلند کردم و سرشو نوازش کردم
یه بغض عجیبی تو گلوم بود
ات:حالت خوبه؟(صدای لرزون)
یونگی:خوبم
به نوازش سرش ادامه دادم ولی دیگه نتونستم خودمو نگه دارم و زدم زیر گریه
ات:متا......سفم
اینا هققققق همش تقصیر منه اگر حواسم بیشتر جمع بود تو هقققق الان اینجا نبودی هقق
یونگی:گریه نکن قشنگم
تقشیر من بود خودم باید حواسمون میشد که اون موقع کسی نیاد
حالام گریه کردنه و تموم کن
نمیخوای ناراحت بشم که؟میخوای؟
ات:نه هقققق(اشکشو پاک کرد)
*۱ هفته بعد تو بیمارستان
ات:یونگی من میرم کارهای ترخیصتو انجام بدم
به سونگ می میگم بیاد بهت کمک کنه
یونگی:باشه
رفتم بیرون از اتاق
ات:سونگ می برو کمکش کن لباساشو عوض کنه
سونگ می:اوکی
سونگ می رفت تو اتاق منم رفتم بقیه ی کار هارو انجام دادم
*نیم ساعت بعد
سونگ می:شما دو نفر باهم برید
من باید برم جایی
ات:باشه
یونگی نشست تو پاشین و منم راه افتادم
در طول راه هیچ کس حرفی نزد و سکوت حکم فرما بود
رسیدیم خونه
یونگی:انگار سال هاست که اینجا نبودم
ات:منم همین حسو دارم😶
رفتیم تو خونه و یونگی رو بردم تو اتاقش
داشتم میرفتم بیرون که یونگی گفت
یونگی:ات کمکم نمیکنی لباسمو در بیارم؟
ات:من؟
یونگی:اوهوم
رفتم کمکش کردم
خدایی چه سیکس پک هایی داشت
لباسشو عوض کرد و و دراز کشید رو تخت
پتو رو روش انداختم و گفتم
ات:من میرم واسه شام یه چیزی درست کنم
تو یکم استراحت کن
که یونگی دستمو کشید و منو برد تو بغلش و گفت
یونگی:نمیخوام
فقط بغلم بخواب
دیر وقته
ات:.........
خیلی خب باشه
نویسنده ویو
تا صبح خوابیدن صبح ات اول بیدار شد و رفت صبحونه درست کرد وقتی رفت بالا که یونگی رو واسه صبحونه بیدار کنه دید یونگی بیدار شده و داشت پیرهنشو عوض میکرد
همین ات درو باز کرد سریع بست و گفت
ات:بب......ببخشید😳(خجالت شدید)
یونگی اومد درو باز کرد و ات رو کشید تو بغلش
یونگی:قول دادی باهام ازدواج میکنی مگه نه؟
ات:..........
یونگی دست ات رو کشید و چسبوندش به دیوار
ات:چیکار میکنی؟
و بله همونطور که فهمیدید یونگی برای اولین بار ات رو بوسید
۳ پین بعد ازش جدا شد
ات که داشت از شدت خجالت آب میشد سریع بدون فکر کردن رفت پایین تو آشپز خونه
یونگی هم از این عکس العمل ات خندش گرفت(خنده لثه ای)
یونگی هم ۲ پین بعد وقتی لباسشو پوشید رفت پایین و......
الان بازم میزارم
۸.۰k
۰۹ آذر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.