سفر به ایران
سفر به ایران ۲ :
بعد از چند ماه کار توی هتل تهران، آیزتسو، سکیدو، کاراکو و اوروگی دیگه مثل کارمندای واقعی شده بودن. ایکو هم هر روز باهاشون بود و کمکم یه جور خانوادهی کوچک درست کرده بودن.
یه شب کاراکو گفت:
"بچهها، تهران قشنگه ولی شنیدم شمال ایران یه دنیای دیگهست. چرا نریم اونجا؟"
اوروگی با خنده جواب داد:
"من که پایهام، شنیدم جنگل و دریاش خیلی باحاله."
سکیدو غر زد:
"راهش دوره، معلوم نیست چه دردسری پیش بیاد."
آیزتسو فقط با نگاه سردش سر تکون داد، ولی همه فهمیدن یعنی موافقه.
صبح زود با یه مینیبوس راه افتادن. جادهی چالوس پیچدرپیچ بود، کوهها سبز و رودخونهها پرآب. کاراکو هی عکس میگرفت، اوروگی آهنگ میخوند، سکیدو مدام غر میزد که راننده تند میره، و آیزتسو ساکت به منظرهها نگاه میکرد. ایکو کنار پنجره نشسته بود و گفت:
"اینجا مثل یه نقاشیه، آدم دلش میخواد همیشه بمونه."
وقتی رسیدن به شهر ساحلی، یه هتل کوچیک کنار دریا گرفتن. این بار مهمون بودن، نه کارمند. ولی چون تجربهی کار هتل داشتن، سریع با کارکنای اونجا صمیمی شدن. مدیر هتل ازشون خواست چند روزی کمک کنن چون شلوغ بود.
- آیزتسو مسئول هماهنگی اتاقها شد.
- سکیدو رفت آشپزخونه و با عصبانیت ولی دقت غذاهای محلی درست کرد.
- کاراکو توی کافیشاپ کنار ساحل کار کرد.
- اوروگی برنامهی سرگرمی برای بچهها گذاشت.
ایکو هم مثل همیشه همهجا کمک میکرد.
یه شب بارون شدیدی گرفت. برق هتل قطع شد و مهمونا ترسیدن. سکیدو داد میزد:
"این چه وضعشه؟ چرا ژنراتور کار نمیکنه؟"
کاراکو با چراغقوه رفت بین مهمونا و آرومشون کرد. اوروگی با شوخی و قصه همه رو خندوند. آیزتسو جدی رفت سراغ ژنراتور و بعد از چند دقیقه برق رو برگردوند. ایکو با لبخند گفت:
"اگه شما نبودین، این هتل بههم میریخت."
بعد از اون شب، رابطهشون با ایکو خیلی نزدیکتر شد. دیگه فقط همکار نبودن، مثل یه تیم واقعی بودن. هرکدوم با اخلاق خاص خودشون یه گوشهی کار رو میگرفتن و کنار هم کامل میشدن.
آخر سفر، وقتی دوباره باید برمیگشتن تهران، همه کنار ساحل نشستن. اوروگی گفت:
"این سفر ثابت کرد ما هرجا باشیم، میتونیم یه داستان تازه بسازیم."
آیزتسو با نگاه سردش به دریا خیره شد. سکیدو غر زد ولی ته دلش خوشحال بود. کاراکو خندید و گفت:
"پس فصل بعدی رمانمون کجاست؟"
ایکو جواب داد:
"هرجا که برید، من هم هستم."
بعد از چند ماه کار توی هتل تهران، آیزتسو، سکیدو، کاراکو و اوروگی دیگه مثل کارمندای واقعی شده بودن. ایکو هم هر روز باهاشون بود و کمکم یه جور خانوادهی کوچک درست کرده بودن.
یه شب کاراکو گفت:
"بچهها، تهران قشنگه ولی شنیدم شمال ایران یه دنیای دیگهست. چرا نریم اونجا؟"
اوروگی با خنده جواب داد:
"من که پایهام، شنیدم جنگل و دریاش خیلی باحاله."
سکیدو غر زد:
"راهش دوره، معلوم نیست چه دردسری پیش بیاد."
آیزتسو فقط با نگاه سردش سر تکون داد، ولی همه فهمیدن یعنی موافقه.
صبح زود با یه مینیبوس راه افتادن. جادهی چالوس پیچدرپیچ بود، کوهها سبز و رودخونهها پرآب. کاراکو هی عکس میگرفت، اوروگی آهنگ میخوند، سکیدو مدام غر میزد که راننده تند میره، و آیزتسو ساکت به منظرهها نگاه میکرد. ایکو کنار پنجره نشسته بود و گفت:
"اینجا مثل یه نقاشیه، آدم دلش میخواد همیشه بمونه."
وقتی رسیدن به شهر ساحلی، یه هتل کوچیک کنار دریا گرفتن. این بار مهمون بودن، نه کارمند. ولی چون تجربهی کار هتل داشتن، سریع با کارکنای اونجا صمیمی شدن. مدیر هتل ازشون خواست چند روزی کمک کنن چون شلوغ بود.
- آیزتسو مسئول هماهنگی اتاقها شد.
- سکیدو رفت آشپزخونه و با عصبانیت ولی دقت غذاهای محلی درست کرد.
- کاراکو توی کافیشاپ کنار ساحل کار کرد.
- اوروگی برنامهی سرگرمی برای بچهها گذاشت.
ایکو هم مثل همیشه همهجا کمک میکرد.
یه شب بارون شدیدی گرفت. برق هتل قطع شد و مهمونا ترسیدن. سکیدو داد میزد:
"این چه وضعشه؟ چرا ژنراتور کار نمیکنه؟"
کاراکو با چراغقوه رفت بین مهمونا و آرومشون کرد. اوروگی با شوخی و قصه همه رو خندوند. آیزتسو جدی رفت سراغ ژنراتور و بعد از چند دقیقه برق رو برگردوند. ایکو با لبخند گفت:
"اگه شما نبودین، این هتل بههم میریخت."
بعد از اون شب، رابطهشون با ایکو خیلی نزدیکتر شد. دیگه فقط همکار نبودن، مثل یه تیم واقعی بودن. هرکدوم با اخلاق خاص خودشون یه گوشهی کار رو میگرفتن و کنار هم کامل میشدن.
آخر سفر، وقتی دوباره باید برمیگشتن تهران، همه کنار ساحل نشستن. اوروگی گفت:
"این سفر ثابت کرد ما هرجا باشیم، میتونیم یه داستان تازه بسازیم."
آیزتسو با نگاه سردش به دریا خیره شد. سکیدو غر زد ولی ته دلش خوشحال بود. کاراکو خندید و گفت:
"پس فصل بعدی رمانمون کجاست؟"
ایکو جواب داد:
"هرجا که برید، من هم هستم."
- ۲۰۴
- ۲۱ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط