سفر به ایران

سفر به ایران ۱ :
چهار نفر، آیزتسو، سکیدو، کاراکو و اوروگی، بعد از یه سفر طولانی وارد تهران شدن. هرکدوم اخلاق خاص خودشونو داشتن:
- آیزتسو همیشه جدی بود، نگاه سردی داشت و هیچ‌وقت نمی‌خندید.
- سکیدو عصبی و زودجوش بود، مدام غر می‌زد و با همه بحث می‌کرد.
- کاراکو پرانرژی و خوش‌برخورد بود، با همه راحت می‌گرفت و زود دوست می‌شد.
- اوروگی شوخ‌طبع و بازیگوش بود، همه‌چیز براش یه سرگرمی بود.

وقتی رسیدن، مستقیم رفتن سمت یه هتل بزرگ توی مرکز شهر. همون‌جا با ایکو آشنا شدن؛ دختری جوون که توی پذیرش کار می‌کرد. ایکو با لبخند گفت:
"خوش اومدین، امیدوارم از تهران خوشتون بیاد."

آیزتسو فقط با یه نگاه سرد جواب داد. سکیدو غر زد:
"هتل خیلی شلوغه، امیدوارم اتاق درست باشه."
کاراکو خندید:
"ای بابا، بذار یه کم خوشحال باشیم، تازه رسیدیم!"
اوروگی هم با شیطنت گفت:
"من فقط دنبال یه ماجراجویی‌ام، هرچی بشه خوبه."

چند روزی گذشت. اونا صبح‌ها می‌رفتن جاهای مختلف تهران رو می‌دیدن: بازار بزرگ، برج میلاد، خیابون ولیعصر. شب‌ها برمی‌گشتن هتل و با ایکو گپ می‌زدن. ایکو کم‌کم فهمید این چهار نفر فقط مسافر نیستن، دنبال تجربه‌ی تازه‌ان.

یه شب سکیدو گفت:
"ایکو، میشه ما هم توی هتل کار کنیم؟ می‌خوایم ببینیم زندگی شما چه شکلیه."
ایکو اول خندید، بعد جدی شد:
"خب چرا که نه؟ ولی باید مثل بقیه کار کنین، نه مثل مهمون‌ها."

از فرداش، هرکدوم یه مسئولیت گرفتن:
- آیزتسو شد مسئول نظم و هماهنگی، با جدیتش همه‌چیز رو مرتب نگه می‌داشت.
- سکیدو رفت آشپزخونه، با اینکه همیشه عصبی بود، ولی غذاهاش عالی درمی‌اومد.
- کاراکو توی کافی‌شاپ کار کرد، با انرژی و خنده قهوه سرو می‌کرد.
- اوروگی هم مسئول سرگرمی شد، با شوخی‌هاش همه رو می‌خندوند.

ایکو نگاهشون می‌کرد و می‌گفت:
"شماها دیگه مهمون نیستین، شدین بخشی از این هتل."

یه روز یه گروه مهمون خارجی وارد هتل شدن. خیلی سخت‌گیر بودن و مدام ایراد می‌گرفتن. سکیدو زود از کوره دررفت و نزدیک بود با یکی‌شون دعوا کنه. آیزتسو با نگاه سردش جلو رفت و با چند جمله کوتاه همه رو آروم کرد. کاراکو سریع رفت قهوه درست کرد و با خنده فضا رو سبک کرد. اوروگی هم با شوخی‌هاش باعث شد مهمونا بخندن.

ایکو با تعجب نگاه می‌کرد و گفت:
"شماها مثل یه تیم شدین، هرکدوم یه نقش دارین."

کم‌کم هتل براشون شد یه خونه‌ی دوم. ایکو دیگه فقط یه همکار نبود، شده بود دوست نزدیکشون. آیزتسو هنوز نمی‌خندید، سکیدو هنوز عصبی بود، ولی حالا همه یاد گرفته بودن چطور با اخلاق هم کنار بیان.
دیدگاه ها (۰)

سفر به ایران ۲ :بعد از چند ماه کار توی هتل تهران، آیزتسو، سک...

سفر به ایران ۳(قسمت آخر):بعد از سفر شمال، همه با کلی خاطره ب...

داستان زندگی ماکومو:- ماکومو در کودکی یتیم شد و توسط ساکونجی...

داستان زندگی تامایو:تامایو در ابتدا یک انسان عادی بود که به ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط