سفر به ایران قسمت آخر
سفر به ایران ۳(قسمت آخر):
بعد از سفر شمال، همه با کلی خاطره برگشتن تهران. هتل دوباره شلوغ بود و کارها زیاد، ولی حالا دیگه برای آیزتسو، سکیدو، کاراکو و اوروگی اینجا مثل خونهی خودشون شده بود. ایکو هم خوشحال بود که دوباره کنار هم کار میکنن.
یه شب، بعد از یه روز طولانی، همه دور هم جمع شدن. کاراکو گفت:
"بچهها، ما اینقدر با ایکو صمیمی شدیم، چرا فقط توی هتل باشیم؟"
اوروگی با خنده اضافه کرد:
"آره، بهتره یه جا داشته باشیم که همه با هم زندگی کنیم."
سکیدو اول غر زد:
"زندگی کردن با شماها؟ معلوم نیست چه دردسری درست میکنین."
ولی ته دلش میدونست دوست داره کنار این جمع باشه.
آیزتسو هم مثل همیشه ساکت بود، فقط با نگاه سردش تأیید کرد.
ایکو با لبخند گفت:
"خب، خونهی من بزرگه. میتونین بیاین اونجا زندگی کنین. هم با هم کار میکنیم، هم با هم زندگی."
از اون روز، همه رفتن توی خونهی ایکو. صبحها با هم از خونه میزدن بیرون و میرفتن هتل کار میکردن، شبها هم دور هم جمع میشدن، غذا میخوردن، میخندیدن (البته به جز آیزتسو که فقط نگاه میکرد) و قصههای روز رو تعریف میکردن.
بعد از سفر شمال، همه با کلی خاطره برگشتن تهران. هتل دوباره شلوغ بود و کارها زیاد، ولی حالا دیگه برای آیزتسو، سکیدو، کاراکو و اوروگی اینجا مثل خونهی خودشون شده بود. ایکو هم خوشحال بود که دوباره کنار هم کار میکنن.
یه شب، بعد از یه روز طولانی، همه دور هم جمع شدن. کاراکو گفت:
"بچهها، ما اینقدر با ایکو صمیمی شدیم، چرا فقط توی هتل باشیم؟"
اوروگی با خنده اضافه کرد:
"آره، بهتره یه جا داشته باشیم که همه با هم زندگی کنیم."
سکیدو اول غر زد:
"زندگی کردن با شماها؟ معلوم نیست چه دردسری درست میکنین."
ولی ته دلش میدونست دوست داره کنار این جمع باشه.
آیزتسو هم مثل همیشه ساکت بود، فقط با نگاه سردش تأیید کرد.
ایکو با لبخند گفت:
"خب، خونهی من بزرگه. میتونین بیاین اونجا زندگی کنین. هم با هم کار میکنیم، هم با هم زندگی."
از اون روز، همه رفتن توی خونهی ایکو. صبحها با هم از خونه میزدن بیرون و میرفتن هتل کار میکردن، شبها هم دور هم جمع میشدن، غذا میخوردن، میخندیدن (البته به جز آیزتسو که فقط نگاه میکرد) و قصههای روز رو تعریف میکردن.
- ۱۱۶
- ۲۱ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط