هفت مافیا به علاوه ی یکی / پارت 17
هفت مافیا به علاوه ی یکی / پارت 17
ویو تهیونگ =
خیلی دیر شد و راهی نداشتیم که یهو سانوریا تفنگ در آورد و گرفت سمت من
سانوریا: فک کنم یه کار ناتموم دارم
تهیونگ: پس تمومش کن...
سانوریا ضامن تفنگ رو کشید و میخواست شلیک کنه که یدفعه....
ا.ت: سانوریا....
و تا سانوریا برگشت طرفش با یه ظرف شیشه ای کوبید تو سرش... همه جا پر خون و شیشه شده بود و سانوریا پخش زمین بود هممون خیلی تعجب کرده بودیم و نامجون سریع نشست رو زمین نبضشو چک کنه
کوک: ا.ت.....
جیمین: این یعنی الان با مایی؟
نامجون: زندس فقط بدویین باید بریم...
ا.ت: بچه ها شرمنده....
تهیونگ: الان وقت این حرفا نیس جمع کن باید بریم حواست باشه شیشه نره تو پات
ویو ا.ت =
هع از کاری که کردم راضیم خب الان باید سریع وسایلارو جمع کنم و بزنیم بیرون نمیدونم چطوری تو چشم بچه ها نگا کنم ولی خوشال بودم که حداقل هنوزم منو جزو خودشون میدونستن پس کوله پشتیمو برداشتم و وسایل مهمو ضروریو ریختم توش و یه لباس پوشیدم و چن دست لباس برداشتم چپوندم تو کوله و رفتم بیرون
ا.ت: بریم..
ویو تهیونگ =
هنوزم باورم نمیشه ا.ت یهو اینکارو کرد اونم در حالی که با سانوریا بود... همه چی خیلی سریع اتفاق افتاد و الان میشد لرزشو تو صداش حس کرد...
سانوریا رو بستیم به صندلی که اگه به هوش اومد نتونه بلند شه و هممون سریع رفتیم پایین سوار ماشین شدیم و راه افتادیم
یونگی: خب الان میتونی حرفتو ادامه بدی...
ا.ت:....عام....ببخشید... نباید میرفتم پیش اون.. میدونم کار اشتباهی کردم
تهیونگ: بسه...
ویو ا.ت =
معلوم بود که تهیونگ ازم عصبیه و من که روبروش بودم فقط سرمو انداختم پایین که یهو چیزی دیدم که خیلی شوکم کرد.... پای تهیونگ خونی بود...
ویو تهیونگ =
خیلی دیر شد و راهی نداشتیم که یهو سانوریا تفنگ در آورد و گرفت سمت من
سانوریا: فک کنم یه کار ناتموم دارم
تهیونگ: پس تمومش کن...
سانوریا ضامن تفنگ رو کشید و میخواست شلیک کنه که یدفعه....
ا.ت: سانوریا....
و تا سانوریا برگشت طرفش با یه ظرف شیشه ای کوبید تو سرش... همه جا پر خون و شیشه شده بود و سانوریا پخش زمین بود هممون خیلی تعجب کرده بودیم و نامجون سریع نشست رو زمین نبضشو چک کنه
کوک: ا.ت.....
جیمین: این یعنی الان با مایی؟
نامجون: زندس فقط بدویین باید بریم...
ا.ت: بچه ها شرمنده....
تهیونگ: الان وقت این حرفا نیس جمع کن باید بریم حواست باشه شیشه نره تو پات
ویو ا.ت =
هع از کاری که کردم راضیم خب الان باید سریع وسایلارو جمع کنم و بزنیم بیرون نمیدونم چطوری تو چشم بچه ها نگا کنم ولی خوشال بودم که حداقل هنوزم منو جزو خودشون میدونستن پس کوله پشتیمو برداشتم و وسایل مهمو ضروریو ریختم توش و یه لباس پوشیدم و چن دست لباس برداشتم چپوندم تو کوله و رفتم بیرون
ا.ت: بریم..
ویو تهیونگ =
هنوزم باورم نمیشه ا.ت یهو اینکارو کرد اونم در حالی که با سانوریا بود... همه چی خیلی سریع اتفاق افتاد و الان میشد لرزشو تو صداش حس کرد...
سانوریا رو بستیم به صندلی که اگه به هوش اومد نتونه بلند شه و هممون سریع رفتیم پایین سوار ماشین شدیم و راه افتادیم
یونگی: خب الان میتونی حرفتو ادامه بدی...
ا.ت:....عام....ببخشید... نباید میرفتم پیش اون.. میدونم کار اشتباهی کردم
تهیونگ: بسه...
ویو ا.ت =
معلوم بود که تهیونگ ازم عصبیه و من که روبروش بودم فقط سرمو انداختم پایین که یهو چیزی دیدم که خیلی شوکم کرد.... پای تهیونگ خونی بود...
۴.۰k
۱۹ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.