هفت مافیا به علاوه ی یکی / پارت 16
هفت مافیا به علاوه ی یکی / پارت 16
ویو ا.ت =
از بازداشتگاه که داشتم بر میگشتم خونم همش به فکر بچه ها بودم.... خیلی دلم براشون تنگ شده دوس دارم برم پیششون ولی.... نمیدونم چه کاری درسته همش بین دوراهی گیر میکنم و همشم اشتباه در میاد... شاید بهتره هیچ کاری نکنم... همینجوری داشتم میرفتم که دیدم تو تلویزیون داره اخبار نشون میده وایسادم ببینم چی میگه.... اره خبر دستگیری سانوریا بود منم رامو کشیدم و رفتم سمت خونه
رسیدم درو باز کردم و رفتم تو لباسامو عوض کردم و دوش گرفتم تا اروم شم وقتی اومدم بیرون داشتم میرفتم تو اتاقم لباسامو بپوشم که یهو در زدن
رفتم درو باز کردم.... چی سانوریا....
ا.ت: تو اینجا چیکار میکنی؟...
سانوریا: ناراحت شدی؟ اخیی فک میکردم خوشحال میشی از دیدنم...
ا.ت: نه فقط شوکه شدم اخه تو...
سانوریا: اره من زندان بودم ولی حالا که اینجام
سانوریا اومد تو و نشست رو مبل
ا.ت: ولی چجوری ؟
سانوریا: خیلی راحت بود... فقط وقتی تو رفتی آدمام از بیرون اومدن و آزادم کردن...الان فهمیدی چرا گفتم بیشتریاشون بمونن تو عمارت؟...
ا.ت: یعنی تو میدونستی؟
سانوریا: من همیشه از همه چی خبر دارم....
سانوریا یکم مکث کرد و ادامه داد: راستی از اون پسره که تو بار باهاش بودی چخبر؟ دوس پسر قبلیت... چیا میگفتین؟
اینو که گفت یهو شوکه شدم...نمیدونستم چی باید بگم که یهو صدای در اومد خواستم برم درو باز کنم که سانوریا بلند شد
سانوریا: من میرم
فک میکردم باید آدمای سانوریا باشن و اون خبرشون کرده باشه که یهو.... بچه ها بودن....اونا اینجا چیکار میکردن...
ویو تهیونگ =
جلو در وایساده بودیم و منتظر بودیم ا.ت باید درو باز کنه که یهو در باز شد و هممون شوکه شدیم
سانوریا برگشت رو به ا.ت
سانوریا: تو دعوتشون کردی ا.ت ؟
ا.ت: نه
تهیونگ: تو اینجا چیکار میکنی؟
سانوریا: من باید اینو بپرسم البته...
نامجون: تورو گرفته بودن..
سانوریا: اره ولی گرفته "بودن"
تهیونگ: ولی....چجوری....
سانوریا: دارین شوخی میکنین؟واقعا انتظار داری بعد اونهمه معموریت که فرار کردم به این راحتی بیوفتم تو دام مسخره شما؟
و بازم دیر رسیدیم.... قرار نبود اینجوری شه قرار بود با ا.ت حرف بزنیم الان دیگه تقریبا هیچ شانسی نداریم که ا.تو برگردونیم پیش خودمون
تو همین فکرا بودم که یهو...
ببخشید دیر شد چند روز بود نمیتونستم بذارم و مریضم شدم ولی از این به بعث سعی میکنم زود به زود بذارم و درخواستیارم میذارم
ویو ا.ت =
از بازداشتگاه که داشتم بر میگشتم خونم همش به فکر بچه ها بودم.... خیلی دلم براشون تنگ شده دوس دارم برم پیششون ولی.... نمیدونم چه کاری درسته همش بین دوراهی گیر میکنم و همشم اشتباه در میاد... شاید بهتره هیچ کاری نکنم... همینجوری داشتم میرفتم که دیدم تو تلویزیون داره اخبار نشون میده وایسادم ببینم چی میگه.... اره خبر دستگیری سانوریا بود منم رامو کشیدم و رفتم سمت خونه
رسیدم درو باز کردم و رفتم تو لباسامو عوض کردم و دوش گرفتم تا اروم شم وقتی اومدم بیرون داشتم میرفتم تو اتاقم لباسامو بپوشم که یهو در زدن
رفتم درو باز کردم.... چی سانوریا....
ا.ت: تو اینجا چیکار میکنی؟...
سانوریا: ناراحت شدی؟ اخیی فک میکردم خوشحال میشی از دیدنم...
ا.ت: نه فقط شوکه شدم اخه تو...
سانوریا: اره من زندان بودم ولی حالا که اینجام
سانوریا اومد تو و نشست رو مبل
ا.ت: ولی چجوری ؟
سانوریا: خیلی راحت بود... فقط وقتی تو رفتی آدمام از بیرون اومدن و آزادم کردن...الان فهمیدی چرا گفتم بیشتریاشون بمونن تو عمارت؟...
ا.ت: یعنی تو میدونستی؟
سانوریا: من همیشه از همه چی خبر دارم....
سانوریا یکم مکث کرد و ادامه داد: راستی از اون پسره که تو بار باهاش بودی چخبر؟ دوس پسر قبلیت... چیا میگفتین؟
اینو که گفت یهو شوکه شدم...نمیدونستم چی باید بگم که یهو صدای در اومد خواستم برم درو باز کنم که سانوریا بلند شد
سانوریا: من میرم
فک میکردم باید آدمای سانوریا باشن و اون خبرشون کرده باشه که یهو.... بچه ها بودن....اونا اینجا چیکار میکردن...
ویو تهیونگ =
جلو در وایساده بودیم و منتظر بودیم ا.ت باید درو باز کنه که یهو در باز شد و هممون شوکه شدیم
سانوریا برگشت رو به ا.ت
سانوریا: تو دعوتشون کردی ا.ت ؟
ا.ت: نه
تهیونگ: تو اینجا چیکار میکنی؟
سانوریا: من باید اینو بپرسم البته...
نامجون: تورو گرفته بودن..
سانوریا: اره ولی گرفته "بودن"
تهیونگ: ولی....چجوری....
سانوریا: دارین شوخی میکنین؟واقعا انتظار داری بعد اونهمه معموریت که فرار کردم به این راحتی بیوفتم تو دام مسخره شما؟
و بازم دیر رسیدیم.... قرار نبود اینجوری شه قرار بود با ا.ت حرف بزنیم الان دیگه تقریبا هیچ شانسی نداریم که ا.تو برگردونیم پیش خودمون
تو همین فکرا بودم که یهو...
ببخشید دیر شد چند روز بود نمیتونستم بذارم و مریضم شدم ولی از این به بعث سعی میکنم زود به زود بذارم و درخواستیارم میذارم
۵.۱k
۱۶ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.