جعفر محمد ترمذی
دکتر "جعفر محمد ترمذی" با نام کامل "جعفر خالمؤمناف محمدی یویچ" شاعر تاجیک در ۲۰ سپتامبر سال ۱۹۶۸ میلادی در منطقهی شیرآباد ولایت سرخان دریا، ازبکستان دیده به جهان گذاشت.
▪نمونهی شعر:
(۱)
در میان من و تو فاصله هست
و چه یک فاصلهی زیبایی
و در این دوری نزدیک
یک صمیمیت شفاف به لبهای تو عاشق شده است.
من به بازار شدم
و به آلوی لبان تو خریدار شدم
سبدم خالی بود
و دو جیبم ز سبد خالیتر
و چه یک بازاری
نه خریدی
نه فروشی
باز هم با سبد خالی خود برگشتم
چشم آلوی فروشنده زنی عربده جو
با تمسخر ز پس سایهی درویشی من میلغزد
دل شب بود
منِ تنها
تنِ تنها
به سراغ دل افتادهی خود افتادم
همه جا را تک و رو کردم و جستم
نه پیای بود نه هیدار
و به در قفل زدم از بیرون
داخل قفل، کلیدم بشکست
همه جا ساکت بود
همه جا خالی خالی
به جز از جیب سرم که به سیاهی شب تنهایی
پر شده بود
ناگهان روشن شد
آسمان یک کف طفل
و به آن سرعت انبوه که از موج و صدا برتر بود
روشنی وسعت یافت
آسمان سینهی خود را بدرید
دل خود را بشکافت
در نگاه متعجب شدهام عکس سما بازی کرد
نور به ژرفترین نقطهی افلاک رسید
آسمان نازی کرد:
ملکوت پیدا بود
جبروت بالاتر
نگاه گنگ من از پردهی قدس ملکوت بالا رفت
نقشهایی دید:
نه به نسخ و نه به تعلیق
نه ثابت و نه به کوفی و شکسته
نه به اسلیمی شباهت داشت
از همه شکل و صفت
از همه رنگ و نما
وز همه ویژگیهایی که در همه اذهان بشر میگنجد
عاری بود
نقشها
لایحه بودند که ثابت شده در علم خدا
نقشها لایحهی هستی ما
هستیِ ” لا ” بودند
و در این وسعت پر نور که از کون و مکان بیرون بود
جبروت پیدا شد
و صداهای غریبه که به اصوات لسانها:
عبری، فارسی و ترکی شهادت داشت
گوش و روحم بنواخت
جبروت موجی زد:
بانگی شفافتر از حرف و هجا
صافتر از صوت و صدا جاری شد:
”آیی – نه”
و نگاهم به عاقب برگشت
دید که دل گمشدهی من
به سراغ نفس سینهی من میآید
از سپیده همه جا پر شده بود
من دوباره سر بازار شدم
همه میخواست که کالای خود ارزانی دهد
من به آلوی لبان تو خریدار شدم
همه دارایی خود را که به جز سایهی تنهایی نبود
پیش تو ریختم و میوه طلبکار شدم
سبدم پر شد از آلوی لب فاصلهها
که میان من و تو جاری بود
و نگاه زن بازار پس سایهی دارایی من لغزی خورد
در میان من و تو فاصله هست
و چه یک فاصلهی شیرینی!.
(۲)
[طلوع سبزِ رنگ]
آسمان ابری بود.
خاك ابری
باد ابری
واژه در نوك زبان ابری بود.
رنگ اندیشهی من
نه شمالی
نه جنوبی
و نه شرقی و نه غربی بود،
رنگ اندیشهی من
نیز چو جان ابری بود.
مورچه ای پای نهاد
از رگ گردن اندیشهی من
به سلوكی كه خدا میدانست
رهبلد كیست...
مورچه صوفی بود.
من عصا بودم با خواهش او میرفتم.
من عصا بودم و او موسی بود.
مورچه بالا میرفت
مورچه از من
به بلندی دو برگ
به درازی دو مرگ
و به گستردگی خواب سحر بالا بود.
خاك و باد ابری،
فكر و یاد ابری،
راهرو و راهنما،
فقر و فنا
ابری بود.
من الف دال و زبر، زیرْ شدم
نظرِ پیرْ شدم.
گَردِ مژگان مریدی شدم و دیدم:
در همه خانقه و زاویهها
ذكر خدا ابری بود.
گردآوری و نگارش:
#زانا_کوردستانی
منابع
@Jafar_Muhammad_Termizi
www.sabzmanesh.net
www.poempersian.ir
▪نمونهی شعر:
(۱)
در میان من و تو فاصله هست
و چه یک فاصلهی زیبایی
و در این دوری نزدیک
یک صمیمیت شفاف به لبهای تو عاشق شده است.
من به بازار شدم
و به آلوی لبان تو خریدار شدم
سبدم خالی بود
و دو جیبم ز سبد خالیتر
و چه یک بازاری
نه خریدی
نه فروشی
باز هم با سبد خالی خود برگشتم
چشم آلوی فروشنده زنی عربده جو
با تمسخر ز پس سایهی درویشی من میلغزد
دل شب بود
منِ تنها
تنِ تنها
به سراغ دل افتادهی خود افتادم
همه جا را تک و رو کردم و جستم
نه پیای بود نه هیدار
و به در قفل زدم از بیرون
داخل قفل، کلیدم بشکست
همه جا ساکت بود
همه جا خالی خالی
به جز از جیب سرم که به سیاهی شب تنهایی
پر شده بود
ناگهان روشن شد
آسمان یک کف طفل
و به آن سرعت انبوه که از موج و صدا برتر بود
روشنی وسعت یافت
آسمان سینهی خود را بدرید
دل خود را بشکافت
در نگاه متعجب شدهام عکس سما بازی کرد
نور به ژرفترین نقطهی افلاک رسید
آسمان نازی کرد:
ملکوت پیدا بود
جبروت بالاتر
نگاه گنگ من از پردهی قدس ملکوت بالا رفت
نقشهایی دید:
نه به نسخ و نه به تعلیق
نه ثابت و نه به کوفی و شکسته
نه به اسلیمی شباهت داشت
از همه شکل و صفت
از همه رنگ و نما
وز همه ویژگیهایی که در همه اذهان بشر میگنجد
عاری بود
نقشها
لایحه بودند که ثابت شده در علم خدا
نقشها لایحهی هستی ما
هستیِ ” لا ” بودند
و در این وسعت پر نور که از کون و مکان بیرون بود
جبروت پیدا شد
و صداهای غریبه که به اصوات لسانها:
عبری، فارسی و ترکی شهادت داشت
گوش و روحم بنواخت
جبروت موجی زد:
بانگی شفافتر از حرف و هجا
صافتر از صوت و صدا جاری شد:
”آیی – نه”
و نگاهم به عاقب برگشت
دید که دل گمشدهی من
به سراغ نفس سینهی من میآید
از سپیده همه جا پر شده بود
من دوباره سر بازار شدم
همه میخواست که کالای خود ارزانی دهد
من به آلوی لبان تو خریدار شدم
همه دارایی خود را که به جز سایهی تنهایی نبود
پیش تو ریختم و میوه طلبکار شدم
سبدم پر شد از آلوی لب فاصلهها
که میان من و تو جاری بود
و نگاه زن بازار پس سایهی دارایی من لغزی خورد
در میان من و تو فاصله هست
و چه یک فاصلهی شیرینی!.
(۲)
[طلوع سبزِ رنگ]
آسمان ابری بود.
خاك ابری
باد ابری
واژه در نوك زبان ابری بود.
رنگ اندیشهی من
نه شمالی
نه جنوبی
و نه شرقی و نه غربی بود،
رنگ اندیشهی من
نیز چو جان ابری بود.
مورچه ای پای نهاد
از رگ گردن اندیشهی من
به سلوكی كه خدا میدانست
رهبلد كیست...
مورچه صوفی بود.
من عصا بودم با خواهش او میرفتم.
من عصا بودم و او موسی بود.
مورچه بالا میرفت
مورچه از من
به بلندی دو برگ
به درازی دو مرگ
و به گستردگی خواب سحر بالا بود.
خاك و باد ابری،
فكر و یاد ابری،
راهرو و راهنما،
فقر و فنا
ابری بود.
من الف دال و زبر، زیرْ شدم
نظرِ پیرْ شدم.
گَردِ مژگان مریدی شدم و دیدم:
در همه خانقه و زاویهها
ذكر خدا ابری بود.
گردآوری و نگارش:
#زانا_کوردستانی
منابع
@Jafar_Muhammad_Termizi
www.sabzmanesh.net
www.poempersian.ir
۱۰.۹k
۰۳ آبان ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.