حقیقت پنهان

حقیقت پنهان🌱
part 20
نیکا: پانیذ من که خب دیدی
تو اینستا تقریبا دومیلیونی دارم میشم.
پانیذ: خب
نیکا: نمیدونم چرا
میخوان بیان پیج منو ببندن
واسه ی همین یا باید با
اینستا گرام و خونواده ی تقریبا
دومیلیونیمو باهاشون خدافظی میکردم. یاعم که باید از ایران میرفتم.
وقتی ام که اون شالرو دیدم
به خودم گفتم حیف که دیگه
نمیتونم ازش استفاده کنم
(تند تند حرفاشو، میزد و گریه میکردو میگفت)
پانیذ:*به تخم چشماش
داشتم نگاه میکردم که با نگرانی
از چشماش چشم برداشتم
و یکم اونور تر جایی که نیکا وایساده بود رو نگاه کردم*(امید وارم فهمیده باشید چجوری😂)
پانیذ: اشکالی نداره فداتشم
میایم بت سر میزنیم
نیکا: اره درسته ولی دلم واسه داداشم، تنگ میشه
*رضا به یه دلایلی نمیتونست
از کشور خارج بشه ولی به پانیذ نگفتم *
پانیذ: خب با داداشت میایم
بت سر میزنیم... ینی داداشت میاد بت سر میزنه(*وایی چه سوتی دادم، خدارو شکر نفهمید*)
نیکا:.......
پانیذ: کی پروازته
نیکا: 4 روز دیگه
پانیذ: اونوقت تو اینو الان داری به من میگیییی
نیکا: خب میخواستم نبینمتون که بهتون عادت نکنم..
پانیذ: خب میخوای ما بریم
نیکا: نه نه اتفاقا الان که اومدین من نمیخوام تو این شرایط تنهام بزارین.
پانیذ:*کف دستمو به بازوشکوبیدم و گفتم*
اوکیه باو😊


خب خب. تا اینجای رمان اوکی بود؟
دوس داشتین؟؟
دیدگاه ها (۱۶)

فیلم از گیتار زدم بزارم واستون؟

حقیقت پنهان🌱part 21پانیذ: الانم اشکاتو پاک کن بریم بیرون. ن...

حقیقت پنهان🌱part 19پانیذ:*تا اومد از دیانا تشکر کنه. دستشو گ...

حقیقت پنهان🌱part 18............................................

#درخواستی چند شاتیPart: ³ویو کوکلباسارو پوشیدیم من استرس داش...

╭────༺ ♕ ༻────╮⊊ #my_mistake ⊋#part6⋆┈┈。゚❃ུ۪ ❀ུ۪ ❁ུ۪ ❃ུ۪ ❀ུ۪...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط