بازگشتتو پارت
#بازگشت_تو #پارت_١٣
سیستم روشن شد و صندلیمو کشیدم جلو ک قرارای امروزو چک کنم
امیر علی اومد جلوی میزم تا دهنش رفت باز بشه ک خانم صادقی اومد سمتم و ب امیر علی گفت
سلام اقاامیر خوبید صبح بخیر
امیر علی ی نگاه ب من کرد من سعی کردم بی تفاوت باشم و ب خانم صادقی ک از همکارامون بود گفت
-سلام ممنونم
رو ب من گفت
-خانم حسینی هر موقع کارتون تموم شد قرارای امروزو بیارید برام
+چشم
رفت تو اتاقش صادقی هم با هزار عشوه رفت تو اتاقش حسابی عصبی شدمو داغ کردم دختره پرو اگ حالتو جا نیوردم
خواستم ب امیر علی نگم ک عصبی ام برگه قرارو گرفتم و رفتم سمت اتاقش در زدم و رفتم تو
+بفرما
خواستم برم ک امیر علی گفت
-نفس؟!
+بله
-چته؟
+هیچی
-معلومه هیچی
+میگم چیزیم نیس
-بله منم ک عین لبو سرخ شدم
+چی سرخ شدم
پریدم جلو ایینه اتاقش راست میگفت
-حالا بگو چی شده
+این دختره پرو غلط میکنه اسم کوچیک صدات میزنه اصلا چرا باید بیاد صبح بخیر بگه ها؟اصلااین خر چی میگه
-والا چ میدونم
+حالیش میکنم اگه ی بار دیگ ازش چیزی ببینم همه چیزو میزارم کنارو بهش میگم ب خدا فقط ی بار دیگ جلوی این ب من بگی خانم حسینی با من طرفیا
چند لحظه ای ب من نگاه کرد و گفت
-ینی در این حد؟
+چی !؟
-در این حد رو من غیرت داریو دوستم داری؟خب چرا ب زبون نمیاری؟
+با تو نمیشه اصلا حرف زد
-پس نداری؟
+گفتم ندارم؟
-ولی نگفتی داری
+باید بگم حتما؟
-میل خودته
+تو ی جمله میگم تو خورشیدی هستی ک هر روز دور سرت بگردم
لبخند زدم و رفتم بیرون تو فاصله ای ک داشتم میرفتم از تو اینه قیافه امیر علیو دیدم ک نیشش باز شد و گفتم
+حالا ذوق مرگ نشی؟
نیششو جمع کردو گفت
-سعیمو میکنم
رفتم بیرونو مشغول کارای روزمره شدم اونایی ک قرار داشتمو فرستادم تو کارا تموم شد
روز ها میگذشت ٢٠روز از رفتن اقای کاظمی گذشت علاقه من نا خوداگاه ب امیر علی بیشتر میشد و اینو اصلا نفهمیده بودم روزا کنار امیر علی زود میگذشت و شبا هم ک باهم چت میکردیم زود صبح میشد عشق واقعی رو کنار پسری پیدا کرده بودم ک مغرور بود اما ن برای من
خشن بود اما ن برای من
بابامم فردای اون شب ک باعث شده بود امیر علی کتک کاری بکنه با عموم بعنی بابای شهرام حرف زد اما فایده ای نداشت چون عموم با،بابام دعواش شد و از اون تاریخ دیگ رابطه ای با هم ندارن اما شهرامو تا ب امروز دیگ ندیدم
رو صندلی بیکار نشسته بودم ک خانم صادقی باز سر و کلش پیدا شد ایندفعه پر عشوه تر و لوس تر اومد گفت
~عزیزم امر جان اتاقشونن؟
+بله اقای کاظمی تو اتاقشونن
~مرسی
رفت جلوی در و در زد و گفت
~امیر جان میشه بیام تو
صدایی نیومد و این رفت تو
حالم داشت از عصبانیت ب عم میخورد دختره.....
مضطرب پامو تکون میدادم وقتی صدای خنده پر عشوه صادقی اومد
ادامه در پارت ١۴
سیستم روشن شد و صندلیمو کشیدم جلو ک قرارای امروزو چک کنم
امیر علی اومد جلوی میزم تا دهنش رفت باز بشه ک خانم صادقی اومد سمتم و ب امیر علی گفت
سلام اقاامیر خوبید صبح بخیر
امیر علی ی نگاه ب من کرد من سعی کردم بی تفاوت باشم و ب خانم صادقی ک از همکارامون بود گفت
-سلام ممنونم
رو ب من گفت
-خانم حسینی هر موقع کارتون تموم شد قرارای امروزو بیارید برام
+چشم
رفت تو اتاقش صادقی هم با هزار عشوه رفت تو اتاقش حسابی عصبی شدمو داغ کردم دختره پرو اگ حالتو جا نیوردم
خواستم ب امیر علی نگم ک عصبی ام برگه قرارو گرفتم و رفتم سمت اتاقش در زدم و رفتم تو
+بفرما
خواستم برم ک امیر علی گفت
-نفس؟!
+بله
-چته؟
+هیچی
-معلومه هیچی
+میگم چیزیم نیس
-بله منم ک عین لبو سرخ شدم
+چی سرخ شدم
پریدم جلو ایینه اتاقش راست میگفت
-حالا بگو چی شده
+این دختره پرو غلط میکنه اسم کوچیک صدات میزنه اصلا چرا باید بیاد صبح بخیر بگه ها؟اصلااین خر چی میگه
-والا چ میدونم
+حالیش میکنم اگه ی بار دیگ ازش چیزی ببینم همه چیزو میزارم کنارو بهش میگم ب خدا فقط ی بار دیگ جلوی این ب من بگی خانم حسینی با من طرفیا
چند لحظه ای ب من نگاه کرد و گفت
-ینی در این حد؟
+چی !؟
-در این حد رو من غیرت داریو دوستم داری؟خب چرا ب زبون نمیاری؟
+با تو نمیشه اصلا حرف زد
-پس نداری؟
+گفتم ندارم؟
-ولی نگفتی داری
+باید بگم حتما؟
-میل خودته
+تو ی جمله میگم تو خورشیدی هستی ک هر روز دور سرت بگردم
لبخند زدم و رفتم بیرون تو فاصله ای ک داشتم میرفتم از تو اینه قیافه امیر علیو دیدم ک نیشش باز شد و گفتم
+حالا ذوق مرگ نشی؟
نیششو جمع کردو گفت
-سعیمو میکنم
رفتم بیرونو مشغول کارای روزمره شدم اونایی ک قرار داشتمو فرستادم تو کارا تموم شد
روز ها میگذشت ٢٠روز از رفتن اقای کاظمی گذشت علاقه من نا خوداگاه ب امیر علی بیشتر میشد و اینو اصلا نفهمیده بودم روزا کنار امیر علی زود میگذشت و شبا هم ک باهم چت میکردیم زود صبح میشد عشق واقعی رو کنار پسری پیدا کرده بودم ک مغرور بود اما ن برای من
خشن بود اما ن برای من
بابامم فردای اون شب ک باعث شده بود امیر علی کتک کاری بکنه با عموم بعنی بابای شهرام حرف زد اما فایده ای نداشت چون عموم با،بابام دعواش شد و از اون تاریخ دیگ رابطه ای با هم ندارن اما شهرامو تا ب امروز دیگ ندیدم
رو صندلی بیکار نشسته بودم ک خانم صادقی باز سر و کلش پیدا شد ایندفعه پر عشوه تر و لوس تر اومد گفت
~عزیزم امر جان اتاقشونن؟
+بله اقای کاظمی تو اتاقشونن
~مرسی
رفت جلوی در و در زد و گفت
~امیر جان میشه بیام تو
صدایی نیومد و این رفت تو
حالم داشت از عصبانیت ب عم میخورد دختره.....
مضطرب پامو تکون میدادم وقتی صدای خنده پر عشوه صادقی اومد
ادامه در پارت ١۴
- ۲۰.۹k
- ۲۷ خرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط