بازگشت تو پارت ١۴
#بازگشت_تو #پارت_١۴
ی ضرب از صندلیم بلند شدم
رفتم پشت در ک صداشو بشنوم
صادقی گفت
~عشقم چرا نگام نمیکنی ؟
-عشق توام؟
باشنیدن این جمله ی ضرب بدون اینک در بزنم رفتم تو
امیر علی کنار پنجره وایستاده بود و کنارش هم صادقی
با دیدن من صادقی گفت
~هوووووش بهت یاد ندادن در بزنی
+ولی خوب بهم یاد دادن وقتی ی چیز با ارزش دارم هر ادمی ک از راه میرسه رو نزارم نزدیکش بشه
~چی میگی تو
رفتم جلو گفتم
+گمشو برو بیرون
~ب تو ربطی نداره چی کار میکنم
یهو داد زدم
+گمشووووو یرو بیرون
امیر علی هاج و واج نگام میکرد
صادقی نزدیکم شد و اروم گفت
~جرعت داری امشب ساعت٩جلوی شرکت باش تا حالیت کنم
+گمشو
از اتاق بیرون رفت منم داشتم میرفتم بیرون ک امیر علی گفت
-نفس
+چیزی نگو میخوام برم بیرون اروم شم
در رو بستم و رفتم سمت ابدار خونه ی لیوان اب خنک خوردم و ی نفس عمیق کشیدم و چشمام پر اشک بود پجره رو باز کردم تا نفس بکشم
صدای امیر علی ب گوشم خورد بدون اینک برگردم فقط گوش دادم
-خوبی؟
سرمو ب نشانه تایید تکون دادم
-ببین من تقصیری
+مگه گفتم تو مقصری فقط حالم خوب نیس
-میخوای بریم دکتر ؟
+ن لازم نیس
برگشتم صورتم از اشک خیس شده بود امیر علی با دیدن چهره ام گفت
-نفس چرا گریه میکنی
+اصلا دلم نمیخواد از دستت بدمو زدم زیر گریه و سرمو انداختم پایین
-نفس اشکتو نبینما
اشکامو پاک کردم
-صورتتو بشور برو خونه من امروز کارام زیاده تا شب هستم
+ن میمونم با هم میریم
-مامانت اینا نگران میشنا
+ن میگم بهشون
-هر جور راحتی حالت خوب شد ی چایی بریز بیا اتاقم با هم بخوریم
لبخند زدم اونم لبخند زد و رفت
باراها دو دل بودم ک بگم بهش ک صادقی گفته بیا یا ن
چایی ریختمو گپ زدیمو ب خونه هم زنگ زدم گفتم ک دیر میام ایندفعه سر امیر علی گرم بودو من خوابم برد ساعت ٨بود ک بیدارم کرد
-نفس....نفس جان ...پاشو کارم تموم شد بریم خونه
کاپشن امیر علی رو من بود رو کنار زدم
چشمامو مالیدمو بلند شدم
امیر علی وسایلشو گرفت منم وسایلمو جمع کردمو رفتیم سوار ماشین شدیم
ادامه در کامنت
پ.ن
چون فردا نمیتونم بزارم امشب پست کردم
پس پارت بعدی روزچهارشنبه
ی ضرب از صندلیم بلند شدم
رفتم پشت در ک صداشو بشنوم
صادقی گفت
~عشقم چرا نگام نمیکنی ؟
-عشق توام؟
باشنیدن این جمله ی ضرب بدون اینک در بزنم رفتم تو
امیر علی کنار پنجره وایستاده بود و کنارش هم صادقی
با دیدن من صادقی گفت
~هوووووش بهت یاد ندادن در بزنی
+ولی خوب بهم یاد دادن وقتی ی چیز با ارزش دارم هر ادمی ک از راه میرسه رو نزارم نزدیکش بشه
~چی میگی تو
رفتم جلو گفتم
+گمشو برو بیرون
~ب تو ربطی نداره چی کار میکنم
یهو داد زدم
+گمشووووو یرو بیرون
امیر علی هاج و واج نگام میکرد
صادقی نزدیکم شد و اروم گفت
~جرعت داری امشب ساعت٩جلوی شرکت باش تا حالیت کنم
+گمشو
از اتاق بیرون رفت منم داشتم میرفتم بیرون ک امیر علی گفت
-نفس
+چیزی نگو میخوام برم بیرون اروم شم
در رو بستم و رفتم سمت ابدار خونه ی لیوان اب خنک خوردم و ی نفس عمیق کشیدم و چشمام پر اشک بود پجره رو باز کردم تا نفس بکشم
صدای امیر علی ب گوشم خورد بدون اینک برگردم فقط گوش دادم
-خوبی؟
سرمو ب نشانه تایید تکون دادم
-ببین من تقصیری
+مگه گفتم تو مقصری فقط حالم خوب نیس
-میخوای بریم دکتر ؟
+ن لازم نیس
برگشتم صورتم از اشک خیس شده بود امیر علی با دیدن چهره ام گفت
-نفس چرا گریه میکنی
+اصلا دلم نمیخواد از دستت بدمو زدم زیر گریه و سرمو انداختم پایین
-نفس اشکتو نبینما
اشکامو پاک کردم
-صورتتو بشور برو خونه من امروز کارام زیاده تا شب هستم
+ن میمونم با هم میریم
-مامانت اینا نگران میشنا
+ن میگم بهشون
-هر جور راحتی حالت خوب شد ی چایی بریز بیا اتاقم با هم بخوریم
لبخند زدم اونم لبخند زد و رفت
باراها دو دل بودم ک بگم بهش ک صادقی گفته بیا یا ن
چایی ریختمو گپ زدیمو ب خونه هم زنگ زدم گفتم ک دیر میام ایندفعه سر امیر علی گرم بودو من خوابم برد ساعت ٨بود ک بیدارم کرد
-نفس....نفس جان ...پاشو کارم تموم شد بریم خونه
کاپشن امیر علی رو من بود رو کنار زدم
چشمامو مالیدمو بلند شدم
امیر علی وسایلشو گرفت منم وسایلمو جمع کردمو رفتیم سوار ماشین شدیم
ادامه در کامنت
پ.ن
چون فردا نمیتونم بزارم امشب پست کردم
پس پارت بعدی روزچهارشنبه
۱۲.۶k
۲۷ خرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۳۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.