پارت ۹۸ آخرین تکه قلبم نویسنده izeinabii
#پارت_۹۸ #آخرین_تکه_قلبم نویسنده izeinabii
نیما:
مامان لبخند بی جونی بهم زد.
بغلش کردم.
_خوبم نگرانم نباش.
به چشمای عسلیش زل زدم،پر از غم بود.
_خداروشکر..این بار دومی بود که دق دادی منو .. پس کی میخوای مراقب خودت باشی نیما..؟
_از این به بعد مراقبم ..انقدر نگران نباش نترس.
_نترسم؟تو از ترس چی میدونی از منی که داشتم بیخیال شام درست میکردم زنگ زدی بهم با گریه گفتی مامان من با موتور تصادف کردم..چی میدونی از منی که با دمپایی تموم خیابونو دوییدم .. تموم سالن بیمارستانو با ذکر یا امام رضا یا امام رضا رد کردم و تموم مدت داییت تو ذهنم بود که زنگ زدن و گفتن تصادف کرده.. تموم مدت محمدرضا جلوی چشمم بود .. گفتم بدبخت شدم نیمامم شد عین داداش عزیز تر از جونم که جلوی چشمم پرپر شد.. محمدرضا رو از دست دادم نمی تونستم دیگه تو رو از دست بدم.
اومدم و دیدم پات سوخته .. زمینو زمانو لعنت کردم که چرا نیمای من ؟وقتی که دکتر گفت احتمالا پاش باید قطع شه تموم بیمارستان از داد و هوار من پر شد.. حاضر بودم خودم فلج شم بمیرم خاری بکشم ولی تو پات قطع نشه..
اشک صورتشو پاک کردم و گفتم:
_مامان..
نذاشت ادامه بدم:
_گوش کن نیما هنوز حرفام تموم نشده ! یه شب داییت اومد تو خوابم و قسمش دادم تو رو جون بابا تو رو به جون نازنینت نذار نیمای من پاش قطع شه..داد میزدم تو خواب و ازش کمک می خواستم.. دستمو گرفت گفت خیالت راحت این اتفاق نمیوفته نیما دوباره سر پا میشه توکل کن به خدا!
چشماشو بست و نفس عمیقی کشید.
_توکل کردم به خودشو دوباره سرپا شدی..اما اون استرس و نگرانی همیشه تو وجودمه هر ۱۰ دقیقه یبارنگرانت میشم زنگ میزنم بهت حتما اون دختره که باهاشی فکر میکنه بچه ننه ای که دائم زنگ میزنم بهت نه؟
_نه میدونه که از ترس و نگرانیته..
_ولی این دفعه که زنگ زد بابات بهم گفت نیما.. زیر پام خالی شد..غش کردم .. گفتم اندفعه دیگه تموم شد .. بچم از دست رفت..
اما موندی.. موندی و صد هزار مرتبه شکر ولی من دیگه نمیخوام زنده بمونم و این همه استرس و دلهره رو باز تجربه کنم..اگه هیچ اتفاقی هم نیوفته من دیگه اون آدم سابق نمیشم نیما.. فقط دلم میسوزه واسه اون دختر که اونم قراره مثه من زندگیش بشه همش ترس و دلهره..این سردردهم به اون پلاتین پات اضافه شد دیگه آدم شو انقدر همه چیو به شوخی نگیر زندگی شوخی نیست نیما ،جون تو برا من خیلی عزیزه درسته باهات دائم دعوا میکنم ولی بخدا به روح محمدرضا بدون تو میمیرم.
دستشو گرفتم،
_دیگه از این اتفاقا نمیوفته! قول میدم بیشتر مراقب باشم فقط تو دیگه انقدر نترس غصه نخور من سالمم دیدی که بادمجون بم آفت نداره..
اخمی کرد و رفت سمت آشپزخونه؛
_برات مرغ درست کردم .. از همون سخاریا..
خبیث نگاهش کردم:
_تند؟
با خنده گفت:
_آره تندِ تند!
_دستت درد نکنه.
نیما:
مامان لبخند بی جونی بهم زد.
بغلش کردم.
_خوبم نگرانم نباش.
به چشمای عسلیش زل زدم،پر از غم بود.
_خداروشکر..این بار دومی بود که دق دادی منو .. پس کی میخوای مراقب خودت باشی نیما..؟
_از این به بعد مراقبم ..انقدر نگران نباش نترس.
_نترسم؟تو از ترس چی میدونی از منی که داشتم بیخیال شام درست میکردم زنگ زدی بهم با گریه گفتی مامان من با موتور تصادف کردم..چی میدونی از منی که با دمپایی تموم خیابونو دوییدم .. تموم سالن بیمارستانو با ذکر یا امام رضا یا امام رضا رد کردم و تموم مدت داییت تو ذهنم بود که زنگ زدن و گفتن تصادف کرده.. تموم مدت محمدرضا جلوی چشمم بود .. گفتم بدبخت شدم نیمامم شد عین داداش عزیز تر از جونم که جلوی چشمم پرپر شد.. محمدرضا رو از دست دادم نمی تونستم دیگه تو رو از دست بدم.
اومدم و دیدم پات سوخته .. زمینو زمانو لعنت کردم که چرا نیمای من ؟وقتی که دکتر گفت احتمالا پاش باید قطع شه تموم بیمارستان از داد و هوار من پر شد.. حاضر بودم خودم فلج شم بمیرم خاری بکشم ولی تو پات قطع نشه..
اشک صورتشو پاک کردم و گفتم:
_مامان..
نذاشت ادامه بدم:
_گوش کن نیما هنوز حرفام تموم نشده ! یه شب داییت اومد تو خوابم و قسمش دادم تو رو جون بابا تو رو به جون نازنینت نذار نیمای من پاش قطع شه..داد میزدم تو خواب و ازش کمک می خواستم.. دستمو گرفت گفت خیالت راحت این اتفاق نمیوفته نیما دوباره سر پا میشه توکل کن به خدا!
چشماشو بست و نفس عمیقی کشید.
_توکل کردم به خودشو دوباره سرپا شدی..اما اون استرس و نگرانی همیشه تو وجودمه هر ۱۰ دقیقه یبارنگرانت میشم زنگ میزنم بهت حتما اون دختره که باهاشی فکر میکنه بچه ننه ای که دائم زنگ میزنم بهت نه؟
_نه میدونه که از ترس و نگرانیته..
_ولی این دفعه که زنگ زد بابات بهم گفت نیما.. زیر پام خالی شد..غش کردم .. گفتم اندفعه دیگه تموم شد .. بچم از دست رفت..
اما موندی.. موندی و صد هزار مرتبه شکر ولی من دیگه نمیخوام زنده بمونم و این همه استرس و دلهره رو باز تجربه کنم..اگه هیچ اتفاقی هم نیوفته من دیگه اون آدم سابق نمیشم نیما.. فقط دلم میسوزه واسه اون دختر که اونم قراره مثه من زندگیش بشه همش ترس و دلهره..این سردردهم به اون پلاتین پات اضافه شد دیگه آدم شو انقدر همه چیو به شوخی نگیر زندگی شوخی نیست نیما ،جون تو برا من خیلی عزیزه درسته باهات دائم دعوا میکنم ولی بخدا به روح محمدرضا بدون تو میمیرم.
دستشو گرفتم،
_دیگه از این اتفاقا نمیوفته! قول میدم بیشتر مراقب باشم فقط تو دیگه انقدر نترس غصه نخور من سالمم دیدی که بادمجون بم آفت نداره..
اخمی کرد و رفت سمت آشپزخونه؛
_برات مرغ درست کردم .. از همون سخاریا..
خبیث نگاهش کردم:
_تند؟
با خنده گفت:
_آره تندِ تند!
_دستت درد نکنه.
۱۱۸.۹k
۲۱ دی ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.