پارت ۹۹ آخرین تکه قلبم نویسنده izeinabii
#پارت_۹۹ #آخرین_تکه_قلبم نویسنده izeinabii
نیما:
با دیدن سحر توی این وضیعیت دلم به حالش سوخت.
صورت خالی از احساسش نشون میداد که تمام احساس یه طرفه اش به من رو از یاد برده.
از این نظر خوب بود اما اینکه کسی رو نشناسی واقعا وحشتناکه!
حتی عرفانی که دورادور هواشو داشت و مراقبش بود رو هم نداره
بد موقعی این کارو کردی عرفان؛بد موقعی!
سحر با اخم بهم نگاه کرد و گفت:
_بگید بره خوشم نمیاد ازش.
عمو و زن عمو متعجب به سحر و خجالت زده به من نگاه کردن
_سحر..
_باشه دختر عمو من نیمام،دوست دوران بچگیت خوشحالم که سالمی!
به عمو و زن عمو نگاه کردم و گفتم:
_لطفا بیشتر مراقبش باشید،با اجازتون
_دستت درد نکنه که اومدی نیما جان بمون حالا
_خواهش میکنم میام بعدا خونه تون مزاحم میشم
_مراحمی عمو
_خداحافظ
_ برو بسلامت عمو خوشحالمون کردی.
تشکر کردم و از اونجا خارج شدم.
***
با دیدنش از پشت شیشه تموم دعوا ها و اذیت کردناش و لج بازیاش از ذهنم محو شد و خاطرات خوب بچگیمون اومد تو ذهنم.
_بزرگ شدن آرزوی مسخره ای بودکه به برآورده شدنش نمی ارزید؛نه عرفان؟
رو به عمو کردم و گفتم:
_دکترش راجع به وضعیتش چی گفت؟
_میگه خیلی وخیمه وضعیتش
اشکی از گوشه ی چشم عمو افتاد رو گونه اش.
دستشو گذاشت رو سرشو گفت:
_این مدت خیلی باهاش دعوا کردم ای کاش من میمردم ولی عرفان اینجوری نمی شد از بچگی بی مامان بزرگ شد منه ناشی ام که بلد نبودم باید باهاش چجوری رفتار کنم.
دست انداختم روی گردن عمو و گفتم:
_تروخدا گریه نکنید من شنیدم آدمایی که میرن کما میشنون صدای مارو،روی بدتر یا بهتر شدن حالشونم حرف ها و امیدداشتنمون تاثیر میذاره.
عمو اشکاشو پاک کرد و گفت:
_رپس اگه اینحوریه باید هرروز که میام فقط بخندم براش!
_دقیقا شما محکم تر از این حرفایید عمو با انرژی و حال خوبتون عرفانو برگردونید، منم اینجام احساس تنهایی نکنید، قول نمیدم همیشه اما یکی دوبار توی هفته میام و بهش روحیه میدم.
عمو منو بغل کرد و گفت:
_نیما عمو اگه بد اخلاقی کردم باهات شرمنده ام بخدا دست خودم نیست.
چشمکی زدم و گفتم:
_عصبانیت ارث خانوادگی ماست عمو!
خندید و گفت:
_آره پسرم اما نکنه این عصبانیت باعث شه کار بدی دست خودت یا جوون مردم؟!
_نه عمو نگران نباشید.
نفس عمیقی کشید:
_خودت چطوری عمو حالت خوبه؟شرمنده من انقدر گرفتار حال عرفان بودم که نتونستم بیام عیادتت.
_اشکال نداره عمو درک میکنم من که از شما انتظاری ندارم میدونم که به یادمید.آره هرروز دارم بهتر میشم.
_خداروشکر الهی عرفان منم زودتر حالش خوب شه.
_انشالله که خوب میشه من مطمئنم عرفان همین روزا چشماشو وا میکنه و دوباره برامون مسخره بازی درمیاره.
هردومون زدیم زیر خنده و به چهره ی عرفان از پشت شیشه نگاه کردیم که آسوده توی خواب بود.
نیما:
با دیدن سحر توی این وضیعیت دلم به حالش سوخت.
صورت خالی از احساسش نشون میداد که تمام احساس یه طرفه اش به من رو از یاد برده.
از این نظر خوب بود اما اینکه کسی رو نشناسی واقعا وحشتناکه!
حتی عرفانی که دورادور هواشو داشت و مراقبش بود رو هم نداره
بد موقعی این کارو کردی عرفان؛بد موقعی!
سحر با اخم بهم نگاه کرد و گفت:
_بگید بره خوشم نمیاد ازش.
عمو و زن عمو متعجب به سحر و خجالت زده به من نگاه کردن
_سحر..
_باشه دختر عمو من نیمام،دوست دوران بچگیت خوشحالم که سالمی!
به عمو و زن عمو نگاه کردم و گفتم:
_لطفا بیشتر مراقبش باشید،با اجازتون
_دستت درد نکنه که اومدی نیما جان بمون حالا
_خواهش میکنم میام بعدا خونه تون مزاحم میشم
_مراحمی عمو
_خداحافظ
_ برو بسلامت عمو خوشحالمون کردی.
تشکر کردم و از اونجا خارج شدم.
***
با دیدنش از پشت شیشه تموم دعوا ها و اذیت کردناش و لج بازیاش از ذهنم محو شد و خاطرات خوب بچگیمون اومد تو ذهنم.
_بزرگ شدن آرزوی مسخره ای بودکه به برآورده شدنش نمی ارزید؛نه عرفان؟
رو به عمو کردم و گفتم:
_دکترش راجع به وضعیتش چی گفت؟
_میگه خیلی وخیمه وضعیتش
اشکی از گوشه ی چشم عمو افتاد رو گونه اش.
دستشو گذاشت رو سرشو گفت:
_این مدت خیلی باهاش دعوا کردم ای کاش من میمردم ولی عرفان اینجوری نمی شد از بچگی بی مامان بزرگ شد منه ناشی ام که بلد نبودم باید باهاش چجوری رفتار کنم.
دست انداختم روی گردن عمو و گفتم:
_تروخدا گریه نکنید من شنیدم آدمایی که میرن کما میشنون صدای مارو،روی بدتر یا بهتر شدن حالشونم حرف ها و امیدداشتنمون تاثیر میذاره.
عمو اشکاشو پاک کرد و گفت:
_رپس اگه اینحوریه باید هرروز که میام فقط بخندم براش!
_دقیقا شما محکم تر از این حرفایید عمو با انرژی و حال خوبتون عرفانو برگردونید، منم اینجام احساس تنهایی نکنید، قول نمیدم همیشه اما یکی دوبار توی هفته میام و بهش روحیه میدم.
عمو منو بغل کرد و گفت:
_نیما عمو اگه بد اخلاقی کردم باهات شرمنده ام بخدا دست خودم نیست.
چشمکی زدم و گفتم:
_عصبانیت ارث خانوادگی ماست عمو!
خندید و گفت:
_آره پسرم اما نکنه این عصبانیت باعث شه کار بدی دست خودت یا جوون مردم؟!
_نه عمو نگران نباشید.
نفس عمیقی کشید:
_خودت چطوری عمو حالت خوبه؟شرمنده من انقدر گرفتار حال عرفان بودم که نتونستم بیام عیادتت.
_اشکال نداره عمو درک میکنم من که از شما انتظاری ندارم میدونم که به یادمید.آره هرروز دارم بهتر میشم.
_خداروشکر الهی عرفان منم زودتر حالش خوب شه.
_انشالله که خوب میشه من مطمئنم عرفان همین روزا چشماشو وا میکنه و دوباره برامون مسخره بازی درمیاره.
هردومون زدیم زیر خنده و به چهره ی عرفان از پشت شیشه نگاه کردیم که آسوده توی خواب بود.
۱۰۴.۷k
۲۱ دی ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.