تکپارتی از جین :
تکپارتی از جین :
( وقتی خوابت نمی بره و ازش میخوای برات داستان بگه)
ویو جین : آت خواب بود و منم گذاشتم بخوابه و بیدار نشه ، چون امروز خیلی اذیت شد
از اتاق اومدم بیرون و در رو خیلی آروم بستم
که یهو مینی ( بچشون ) اومد بیرون
ب: بابا، بابا من میترسم
- آروم باش مامانت خوابه ، از چی میترسی قشنگم ؟
بیا بریم توی اتاق من کنارت میخوابم ، چیز ترسناکی نیست که
بردمش توی اتاق و کنارش خوابیدم تا خوابش برد و میخواستم بیام بیرون که ات یهو اومد و من پریدم بالا
- ترسیدم ، این چه کاریه
+ ببخشید ، بیدار شده ؟
- خوابش برد دوباره
+ چرا منو بیدار نکردی
دستی روی چشمامش کشید
- تو خوابت میاد ، برو بخواب
+ نه بابا ، چرا رفتی بیرون؟
- میخواستم برم کارم رو تموم کنم
+ باشه برو
رفتم و کارم رو تموم کردم ، چند ساعتی گذشته بود و الان ۳ صبح بود
رفتم توی تخت و به آت نگاه میکردم که
برگشت سمتم
+ چقدر دیر اومدی ، منتظرت بودم
- چرا بیداری ؟
میخوابیدی
+ بدون تو خوابم نبرد
- میخوای برات داستان بگم؟
+ اهوم
- خب
روزی روزگاری یه مردی توی بار داشت راه میرفت که یه خانم خیلی خوشگل اونجا بود
و وقتی اون خانم رو دید دچار عشق در نگاه اول شد
اون خانم هم که اصلا به اون آقا نگاه نمیکرد
پس آقاهه رفت جلو و خودش رو خواست معرفی کنه که اون خانم با دست زد تو صورتش
+ حالا دستم خورده بود
- داشتم میگفتم
و بعدش اون خانم سریع معذرت خواهی کرد و اون آقا هم خندید و گفت اشکالی نداره
و اونا هر روز همو توی بار میدیدن و هر روز بیشتر عاشق هم میشدن
تا اینکه یه روز میای اتفاقی اون خانم دیگه به اون بار نیومد و از اون به بعد هم رو ندیدن
و اون مرد فهمید اون خانم خواستگار داره
پس اون آقا هم رفت خواستگاری خانم و با هم ازدواج کردن
+ داستان قشنگی بود
ولی هر بار فقط همین یه داستان رو تعریف میکنی؟
- آره چون قشنگترین داستان کل عمرم ، فقط همینه
+ هیییی اینو نگو
چون واسه منم هست
- باشه دیگه بگیر بخواب
+ باشه
و اومد خودش رو مثل یه سنجاب کوچولو تو بغلم جا کرد
و خوابیدیم
چطور بود؟
( وقتی خوابت نمی بره و ازش میخوای برات داستان بگه)
ویو جین : آت خواب بود و منم گذاشتم بخوابه و بیدار نشه ، چون امروز خیلی اذیت شد
از اتاق اومدم بیرون و در رو خیلی آروم بستم
که یهو مینی ( بچشون ) اومد بیرون
ب: بابا، بابا من میترسم
- آروم باش مامانت خوابه ، از چی میترسی قشنگم ؟
بیا بریم توی اتاق من کنارت میخوابم ، چیز ترسناکی نیست که
بردمش توی اتاق و کنارش خوابیدم تا خوابش برد و میخواستم بیام بیرون که ات یهو اومد و من پریدم بالا
- ترسیدم ، این چه کاریه
+ ببخشید ، بیدار شده ؟
- خوابش برد دوباره
+ چرا منو بیدار نکردی
دستی روی چشمامش کشید
- تو خوابت میاد ، برو بخواب
+ نه بابا ، چرا رفتی بیرون؟
- میخواستم برم کارم رو تموم کنم
+ باشه برو
رفتم و کارم رو تموم کردم ، چند ساعتی گذشته بود و الان ۳ صبح بود
رفتم توی تخت و به آت نگاه میکردم که
برگشت سمتم
+ چقدر دیر اومدی ، منتظرت بودم
- چرا بیداری ؟
میخوابیدی
+ بدون تو خوابم نبرد
- میخوای برات داستان بگم؟
+ اهوم
- خب
روزی روزگاری یه مردی توی بار داشت راه میرفت که یه خانم خیلی خوشگل اونجا بود
و وقتی اون خانم رو دید دچار عشق در نگاه اول شد
اون خانم هم که اصلا به اون آقا نگاه نمیکرد
پس آقاهه رفت جلو و خودش رو خواست معرفی کنه که اون خانم با دست زد تو صورتش
+ حالا دستم خورده بود
- داشتم میگفتم
و بعدش اون خانم سریع معذرت خواهی کرد و اون آقا هم خندید و گفت اشکالی نداره
و اونا هر روز همو توی بار میدیدن و هر روز بیشتر عاشق هم میشدن
تا اینکه یه روز میای اتفاقی اون خانم دیگه به اون بار نیومد و از اون به بعد هم رو ندیدن
و اون مرد فهمید اون خانم خواستگار داره
پس اون آقا هم رفت خواستگاری خانم و با هم ازدواج کردن
+ داستان قشنگی بود
ولی هر بار فقط همین یه داستان رو تعریف میکنی؟
- آره چون قشنگترین داستان کل عمرم ، فقط همینه
+ هیییی اینو نگو
چون واسه منم هست
- باشه دیگه بگیر بخواب
+ باشه
و اومد خودش رو مثل یه سنجاب کوچولو تو بغلم جا کرد
و خوابیدیم
چطور بود؟
۴.۵k
۰۳ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.