پارت هشتم جنگ برای عشق :
پارت هشتم جنگ برای عشق :
ویو ات: چند روز اونجا موندن ، چون طوفان شدیدی بود
چند روزی که پیش هم موندن انگار که دوباره زندگیشون رو ساختن
به هم دوباره نزدیک شدن
و بالاخره آسمون صاف شد و اونا میتونستن برن بیرون
+ همه وسایلت رو جمع کردی ؟
- آره جمع کردم
+پس عینک آفتابی منم بیار
-باشه
+ باید اول به خانواده من توضیح بدیم
- خانواده من فکر نکنم زیاد گیر بدن
+ باشه پس بریم
رفتن خونه و وقتی وارد شدن مامان و بابای آت ، سریع آت رو بغل کردن
م.ا: خوبی ؟ چرا هر چی زنک میزدم جواب نمیدادی ، چرا.......
+ توضیح میدم
م.ی: خوبین؟
- خوبیم
ب.ا: خب توضیح ؟
+ آره توضیح
میدونین در واقع .......( توضیح میده که چیشد )
ب.ا: اذیت شدین ؟
+ نه زیاد ، وقتی کنار هم بودیم نه
م.ی: خب خوبه که
ب.ی: نمیخواین چیزی بهشون بگین؟
م.ا: آره درسته ، دخترم ما تصمیم گرفتیم که بزاریم شما ها ازدواج کنین
+ چی؟
چیشده؟
م.ا: بعد از اینکه غیب شدین ، من فکر کردم شاید اگر رضایت بدیم ، هم تو خوشحالی ، هم ما تو رو داریم
+ مرسی مامان
ویو یونگی : آت شروع به گریه کرد و اونها رو بغل کرد و وقتی که آروم شد ، نزدیک شام بود
که ما تصمیم گرفتیم بریم خونه ما
و پدر و مادرامون پیش هم بمونن
- خیلی خوشحالم که راضی شدن
+ منم، خیلی دوست دارم
ات منو بغل کرد و مثل یه گربه توی بغلم جا شد
منم برآید استایل بغلش کردم و سوار ماشین شدیم و بعدش که خواستنی پیاده شیم ، بغلش کردم
و رفتیم توی خونه که مامان آت زنگ زد
و ات یجوری شد قیافش
- چیشده ؟
+هیچی ،چیزی نیست
معلوم بود داره یه چیزی رو ازم مخفی میکنه
- بگو چی شده
+ چیزی نیست عزیزم
چیزی نیست
که دیدم اشکی توی چشمش اومد
ویو ات: نمیدونستم چجوری بهش بگم
این خبری نیست که یه آدم بخواد بشنوه
پس تصمیم گرفتم به روی خودم نیارم
چجوری بهش میگفتم
ویو یونگی : خوابیدیم و صبح شد
ات خیلی اصرار به سفر میکرد
- خب ببین ، من چجوری همینجوری بیام سفر ؟
+ بخاطر من خب
چه اشکالی داره
- ببین خب من چیکار کنم الان ؟
+ هیچی منو ببر سفر
- باز حرف خودتو میزنی که
اصلا انگار بیدار شده بود بهش وحی شده بود
که باید بره سفر
بعد از کلی اصرار ، راضی شدم
و وسایل رو اون جمع میکرد و کار ها و اینا رو من
که آماده شدیم بریم
ویو ات: چند روز اونجا موندن ، چون طوفان شدیدی بود
چند روزی که پیش هم موندن انگار که دوباره زندگیشون رو ساختن
به هم دوباره نزدیک شدن
و بالاخره آسمون صاف شد و اونا میتونستن برن بیرون
+ همه وسایلت رو جمع کردی ؟
- آره جمع کردم
+پس عینک آفتابی منم بیار
-باشه
+ باید اول به خانواده من توضیح بدیم
- خانواده من فکر نکنم زیاد گیر بدن
+ باشه پس بریم
رفتن خونه و وقتی وارد شدن مامان و بابای آت ، سریع آت رو بغل کردن
م.ا: خوبی ؟ چرا هر چی زنک میزدم جواب نمیدادی ، چرا.......
+ توضیح میدم
م.ی: خوبین؟
- خوبیم
ب.ا: خب توضیح ؟
+ آره توضیح
میدونین در واقع .......( توضیح میده که چیشد )
ب.ا: اذیت شدین ؟
+ نه زیاد ، وقتی کنار هم بودیم نه
م.ی: خب خوبه که
ب.ی: نمیخواین چیزی بهشون بگین؟
م.ا: آره درسته ، دخترم ما تصمیم گرفتیم که بزاریم شما ها ازدواج کنین
+ چی؟
چیشده؟
م.ا: بعد از اینکه غیب شدین ، من فکر کردم شاید اگر رضایت بدیم ، هم تو خوشحالی ، هم ما تو رو داریم
+ مرسی مامان
ویو یونگی : آت شروع به گریه کرد و اونها رو بغل کرد و وقتی که آروم شد ، نزدیک شام بود
که ما تصمیم گرفتیم بریم خونه ما
و پدر و مادرامون پیش هم بمونن
- خیلی خوشحالم که راضی شدن
+ منم، خیلی دوست دارم
ات منو بغل کرد و مثل یه گربه توی بغلم جا شد
منم برآید استایل بغلش کردم و سوار ماشین شدیم و بعدش که خواستنی پیاده شیم ، بغلش کردم
و رفتیم توی خونه که مامان آت زنگ زد
و ات یجوری شد قیافش
- چیشده ؟
+هیچی ،چیزی نیست
معلوم بود داره یه چیزی رو ازم مخفی میکنه
- بگو چی شده
+ چیزی نیست عزیزم
چیزی نیست
که دیدم اشکی توی چشمش اومد
ویو ات: نمیدونستم چجوری بهش بگم
این خبری نیست که یه آدم بخواد بشنوه
پس تصمیم گرفتم به روی خودم نیارم
چجوری بهش میگفتم
ویو یونگی : خوابیدیم و صبح شد
ات خیلی اصرار به سفر میکرد
- خب ببین ، من چجوری همینجوری بیام سفر ؟
+ بخاطر من خب
چه اشکالی داره
- ببین خب من چیکار کنم الان ؟
+ هیچی منو ببر سفر
- باز حرف خودتو میزنی که
اصلا انگار بیدار شده بود بهش وحی شده بود
که باید بره سفر
بعد از کلی اصرار ، راضی شدم
و وسایل رو اون جمع میکرد و کار ها و اینا رو من
که آماده شدیم بریم
۳.۴k
۰۷ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.