پارت

پارت۱۰۴

***نوشین***

همه چیز خیلی سریع پیش رفت.مامان از قضیه ی اون شب خبر داشت.قرار شد همه چیز بیفته بعد از ماه گرفتگی...یعنی من اصرار کردم که این طوری باشه...نمیدونستم چه اتفاقی قراره بیفته و نمیخواستم قبل از اون بقیه ی کارا رو انجام بدیم.
ماه گرفتگی امشب بود.من،آرمان و سپهر منتظر بودیم تا وقتش برسه و هیچ کس نمیدونست تو دل من چه خبره و چقدر ترسیدم.مامان لازم نبود چیزی بگه تا بفهمی ترسیده.انقدر ترسیده بود که به اصرار من باهامون نیومد.اگه میومد شاید نمیتونستم درست انجامش بدم.هوا تاریک بود و توی محوطه ای که ما بودیم هیچ کس نبود و مطمئن بودیم کسی حتی گذرش هم به اونجا نمیفته. آرمان و سپهر مشغول صحبت بودن و من گوشه ای نشسته بودم و به تخته سنگی تکیه داده بودم.
از ترس قلبم تند میزد.ممکن بود امشب من بمیرم...لرزش دستام رو نمیتونستم کنترل کنم.صدای پیامک گوشیم توجهمو جلب کرد.دست بردم و گوشیو از کیفم دراوردم.شماره ناشناس بود.
_باید باهات حرف بزنم.
گیج به پیام و شماره نگاهی انداختم و نوشتم
_شما؟
_غریبم.هنوز منو نمیشناسی.
نوشتم
_درباره ی چی؟
با تاخیر نوشت
_قاتل پدرت...
دیدگاه ها (۱)

پارت ۱۰۵***آرمان***میدونستم ترسیده.از چشماش اینو میفهمیدم.من...

پارت۱۰۶***رویا***چندین سال پیش***میدونستم دارم چیکار میکنم.م...

هدیه ی آرمان

پارت۱۰۳اشکی که توی چشمام جمع شده بود دیدمو تار میکرد.نگاهم ب...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط