پارت
پارت۱۰۳
اشکی که توی چشمام جمع شده بود دیدمو تار میکرد.نگاهم بین کیک و آرمان جا به جا میشد و اون لحظه انگار من عاشق ترین آدم روی زمین بودم...آروم گفت
_آرزو کن...
لبخندی زدم و چشمامو بستم.آرزو کردم هیچ وقت از دستش ندم...چشمامو باز کردم و شمعو فوت کردم.آرمان جعبه ی کوچیکی از جیبش بیرون کشید و گفت
_خب حالا نوبت کادوعه.
لبخند از رو لبام پاک نمیشد و از شدت ذوق صدای ضربان قلبمو میشنیدم.قدر دانانه نگاهش کردم و جعبه رو گرفتم.یه گردنبند بود.با پلاک خورشید...خیلی قشنگ بود...
گفتم
_من واقعا نمیدونم چی بگم...خیلی قشنگه.ممنونم...
_فقط یه چیز دیگه مونده...
سوالی نگاهش کردم که با مکث روبروم زانو زد و دستمو گرفت.شکه شدم.چیکار میکرد...
_آرمان؟...
مهربون نگام کرد و با دست ازادش جعبه دیگه ای رو بیرون آورد...دستمو ول کرد و جعبه رو باز کرد.توی چشمام نگاه کرد و گفت
_نوشین با من ازدواج میکنی؟
***راوی***اکنون***
شاهین کلافه اخرین بطری رو هم تموم کرد و حالا گیج گیج بود.آرزو با تاسف نگاهش کرد و گفت
_واقعا که خیلی ضعیفی...
شاهین داد زد
_اون ساحره ی عوضی تمام جادومو ازم گرفته میفهمی؟
پوزخندی زد و اروم تر ادامه داد
_معلومه که نمیفهمی...
آرزو بلند شد و روبروی شاهین ایستاد.سعی میکرد نیش و کنایه های اونو نشنیده بگیره چون فعلا بهش نیاز داشت.گفت
_تو درباره ی مرگ پدر نوشین چی میدونی؟
شاهین سعی میکرد عقلشو به کار بندازه.با وجود اون همه بطری ای که سر کشیده بود کار سختی بود.
_فقط میدونم که به خاطر زیر پا گذاشتن قرارداد اعدام شده.
_خب...قاتلش چی؟
شاهین گیج نگاهش کرد...آرزو لبخندی زد و گفت
_به نظرت اگه نوشین اتفاقی بفهمه قاتل پدرش...سپهره...چی میشه؟
شاهین همچنان گیج نگاهش میکرد.اما انگار تازه قضیه رو فهمیده باشه خنده ی بدی میکنه و میگه
_تو واقعا نفرت انگیزی آرزو...
اما آرزو خوب میدونست که این خبر ممکنه چه چیزی رو رقم بزنه...
اشکی که توی چشمام جمع شده بود دیدمو تار میکرد.نگاهم بین کیک و آرمان جا به جا میشد و اون لحظه انگار من عاشق ترین آدم روی زمین بودم...آروم گفت
_آرزو کن...
لبخندی زدم و چشمامو بستم.آرزو کردم هیچ وقت از دستش ندم...چشمامو باز کردم و شمعو فوت کردم.آرمان جعبه ی کوچیکی از جیبش بیرون کشید و گفت
_خب حالا نوبت کادوعه.
لبخند از رو لبام پاک نمیشد و از شدت ذوق صدای ضربان قلبمو میشنیدم.قدر دانانه نگاهش کردم و جعبه رو گرفتم.یه گردنبند بود.با پلاک خورشید...خیلی قشنگ بود...
گفتم
_من واقعا نمیدونم چی بگم...خیلی قشنگه.ممنونم...
_فقط یه چیز دیگه مونده...
سوالی نگاهش کردم که با مکث روبروم زانو زد و دستمو گرفت.شکه شدم.چیکار میکرد...
_آرمان؟...
مهربون نگام کرد و با دست ازادش جعبه دیگه ای رو بیرون آورد...دستمو ول کرد و جعبه رو باز کرد.توی چشمام نگاه کرد و گفت
_نوشین با من ازدواج میکنی؟
***راوی***اکنون***
شاهین کلافه اخرین بطری رو هم تموم کرد و حالا گیج گیج بود.آرزو با تاسف نگاهش کرد و گفت
_واقعا که خیلی ضعیفی...
شاهین داد زد
_اون ساحره ی عوضی تمام جادومو ازم گرفته میفهمی؟
پوزخندی زد و اروم تر ادامه داد
_معلومه که نمیفهمی...
آرزو بلند شد و روبروی شاهین ایستاد.سعی میکرد نیش و کنایه های اونو نشنیده بگیره چون فعلا بهش نیاز داشت.گفت
_تو درباره ی مرگ پدر نوشین چی میدونی؟
شاهین سعی میکرد عقلشو به کار بندازه.با وجود اون همه بطری ای که سر کشیده بود کار سختی بود.
_فقط میدونم که به خاطر زیر پا گذاشتن قرارداد اعدام شده.
_خب...قاتلش چی؟
شاهین گیج نگاهش کرد...آرزو لبخندی زد و گفت
_به نظرت اگه نوشین اتفاقی بفهمه قاتل پدرش...سپهره...چی میشه؟
شاهین همچنان گیج نگاهش میکرد.اما انگار تازه قضیه رو فهمیده باشه خنده ی بدی میکنه و میگه
_تو واقعا نفرت انگیزی آرزو...
اما آرزو خوب میدونست که این خبر ممکنه چه چیزی رو رقم بزنه...
- ۶.۰k
- ۰۷ مهر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۳)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط