تک پارتی جدید
تک پارتی جدید
با قدم های بلند توی سالن راه میرفت و زمزمه وار با خودش حرف میزد
به تو که از مرگ دوست پسرت گریه میکردی خیره شد
نسبتا عصبی به سمتت اومد و جفت طرف شونه هات رو گرفت: نه لعنتی گربه نکن قلبم داره مچاله میشه! اشکات زیادی رو قلبم تاثیر داره
همونطور که دستشو پس میزدی زیر اشک هات زمزمه کردی: چی میگی سوکجینا؟ اون بهترینِ من بود!!
ازت فاصله گرفت و با عربده ادامه داد: اره من یه روز... دوستم رو ،همون دوست پسرت رو با تو دیدم..و حسودی کردم..چون تو دختر مورد علاقه من بودی! پس من..پس من..پس من فقط..پس من فقط..من فقط با ماشین زدم بهش! قرار بود یه اخطار کوچیک باشه!
@nila1529
اشک های سوکجین که از سر عصبانیت بود روی گونه هاش جا گرفت و ادامه داد: ولی از دستش دادیم! اره منم ناراحتم، ولی تورو دارم!
ترکیب چشمهای ترسناک و لبخندی ترسناک تر از طرف سوکجین دیده میشد که باعث ترسیدنت شده بود
سوکجین ژاکتش رو روی شونه هات انداخت و ادامه داد: باهام میای؟ یا فقط روحتو با خودم داشته باشم و جسمت رو به خاک بسپرم؟
با تصور اینکه هرچیزی ازش برمیومد آروم زمزمه کردی : اره..خ... خوبه ب..بیا بریم بیرون..الان باز پلیسا پیدا میشن! نمیخوام ببینم داری میری تیمارستان! بیا ببرمت خونه!
همقدم شدن با یه روانی ای که از تیمارستان برای بار چهارم فرار کرده ترسناک بود..
ولی اینکه بدونی اون روانی از تو خوشش اومده ترسناک تر!
دست هاش دور دستت گره خورد و آروم از سالن بیرون رفتین..
صدای آژیر پلیس به گوشِتون رسید
چشم های سوکجین به تو خیره شد.
شاید این آخرین نگاهی بود که از طرف سوکجین میدیدی!....
چرت شد میدونم
ولی. نظرتونو بگید بلوبریام
لاوتون
با قدم های بلند توی سالن راه میرفت و زمزمه وار با خودش حرف میزد
به تو که از مرگ دوست پسرت گریه میکردی خیره شد
نسبتا عصبی به سمتت اومد و جفت طرف شونه هات رو گرفت: نه لعنتی گربه نکن قلبم داره مچاله میشه! اشکات زیادی رو قلبم تاثیر داره
همونطور که دستشو پس میزدی زیر اشک هات زمزمه کردی: چی میگی سوکجینا؟ اون بهترینِ من بود!!
ازت فاصله گرفت و با عربده ادامه داد: اره من یه روز... دوستم رو ،همون دوست پسرت رو با تو دیدم..و حسودی کردم..چون تو دختر مورد علاقه من بودی! پس من..پس من..پس من فقط..پس من فقط..من فقط با ماشین زدم بهش! قرار بود یه اخطار کوچیک باشه!
@nila1529
اشک های سوکجین که از سر عصبانیت بود روی گونه هاش جا گرفت و ادامه داد: ولی از دستش دادیم! اره منم ناراحتم، ولی تورو دارم!
ترکیب چشمهای ترسناک و لبخندی ترسناک تر از طرف سوکجین دیده میشد که باعث ترسیدنت شده بود
سوکجین ژاکتش رو روی شونه هات انداخت و ادامه داد: باهام میای؟ یا فقط روحتو با خودم داشته باشم و جسمت رو به خاک بسپرم؟
با تصور اینکه هرچیزی ازش برمیومد آروم زمزمه کردی : اره..خ... خوبه ب..بیا بریم بیرون..الان باز پلیسا پیدا میشن! نمیخوام ببینم داری میری تیمارستان! بیا ببرمت خونه!
همقدم شدن با یه روانی ای که از تیمارستان برای بار چهارم فرار کرده ترسناک بود..
ولی اینکه بدونی اون روانی از تو خوشش اومده ترسناک تر!
دست هاش دور دستت گره خورد و آروم از سالن بیرون رفتین..
صدای آژیر پلیس به گوشِتون رسید
چشم های سوکجین به تو خیره شد.
شاید این آخرین نگاهی بود که از طرف سوکجین میدیدی!....
چرت شد میدونم
ولی. نظرتونو بگید بلوبریام
لاوتون
۳۴.۶k
۱۷ خرداد ۱۴۰۳
comments (۲۷)
no_comment