پارت 61: حدود ساعت 3 از خواب بیدار شدم به کوک نگاه کردم خ
پارت 61: حدود ساعت 3 از خواب بیدار شدم به کوک نگاه کردم خواب بود. موهاشو نوازش کردم. از تخت پا شدم. میخواستم برم دسشویی . لباس تنم نبود. لزومی ندیدم بلوز بپوشم چون همه خواب بودن. در اتاقو اروم باز کردم که جونگ کوک بیدار نشه به سمت دسشویی رفتم . وقتی میخواستم از دسشویی بیام بیرون همین که درو باز کردم تهیونگ دم در بود. منو با اون ریختو قیافه دید. در به در شوکه بود و مبهوت نگام میکرد. منم هول کردمو درو بستمو سریع رفتم تو. لبامو گاز میگرفتم ابروم رفته بود. تهیونگ در زد . وی: گائول من میرم اونور رومو اونوری میکنم تو برو تو اتاق بیا بیرون. در اتاقو باز کردم تهیونگ اونوری شده بود. داشتم به سمت اتاق میرفتم وسطای راه بودم. یهو جین در اتاقشو باز کردو داشت بیرون میومد . قلبم یه لحظه کامل وایساد. نه میتونستم برم توی اتاق نه کار دیگه ای کنم. دیگه با خودم گفتم خوب ابروم رفت. یهو جونگ کوک از اتاق بیرون اومدو پشت من وایساد و شونه هامو گرفت. بدنمو کاملا پوشش داد. حس امنیتی که داشتم توصیف نشدنی بود. جین با چشای خواب آلودش پرسید: چه خبره اینجا؟؟ اومدید تو حال عشق و حال؟؟؟
کوکی: او...اره . بعدشم همونجوری که منو تو بغلش گرفته بود به سمت اتاق رفتیم. وقتی رفتیم توی اتاق سریع با لب و لوچه اویزون رفتم روی تخت نشستم. جونگ کوک هم نشست کنارم و با اخم نگام کرد. کوکی: تو نمیگی میخوای از اتاق بیرون بری باید لباس بپوشی؟ سریع جبهه گرفتمو با لحن منتقدانه گفتم: چی؟؟ اخه من از کجا بدونم نصف شب ساعت 3 کسی بیداره یا نه؟؟؟ اینم شانسه من دارم چرا دقیقا همون وقتی که من رفتم دسشویی جین و وی باید بیدار شن؟؟ ها؟ تو خودت بودی لباس میپوشیدی؟؟ اهاا شایدم باید بگم معذرت میخوام که علم غیب ندارمم! هر کسی...همینجوری داشتم واسه خودم حرف میزدم که دیدم جونگ کوک میخواد جدی باشه ولی نمیتونه جلوی خندشو بگیره هی اخم میکرد ولی بعد دوباره لبخند به لبش میومد.
وسط حرفم دیگه زد زیر خنده اومدو دسشو گل گردنم انداختو منو انداخت روی تخت پاهاشو دور پاهام حلقه زد.
همینجوری میخندید. اخم کردمو پرسیدم: هعی تو چته؟؟؟
کوکی: اخه تو چطور میتونی اینقد کیوت باشی در عین حال جذاب ها؟؟ اومدو لپامو کشید. کوکی: وقتی حرص زیاد از حد کیوتی یادم باشه ازین به بعد بیش تر حرصت بدم. من: ایییش. حالا از کجا فهمیدی من بیدار شدم؟؟ اصلا از کجا فهمیدی جین بیدار شده که اومدی؟؟ ولی از اتاق که رفتم خواب بودی.. روشو به من کردو به دسش تکیه داد.
کوکی: واقعا فک کردی من خواب بودم؟؟ و نفهمیدم موهامو نوازش کردی؟؟ چشامو درشت کردم. من: ینی تو خواب نبودی؟؟ من بیدارت کردم؟؟ کوکی: نهه بیدارم نکردی ولی همین که از تخت پا بشی مثه یه زنگ خطر برای من...باور نمیکنی ولی وقتی از تخت پا میشی میترسم.
دسمو لای موهاش کردم. من: ترس؟؟ اخه واسه چی؟؟ به هر حال خیلی ممنون که اومدی... کوکی: باید میومدم. این بدن....مال منه. من: خیلی منحرفی لوس. ولی وی و دیگه نمیتونستم کاری کنم. از تخت پا شدو جدی گفت: ینی وی تو رو اینجوری دییید؟؟؟ من: اوهوم اومدم از دسشویی بیرون بیام دم در بود چیکار کنمم... عصبی شدو خوابید روی و پتو رو کشید روش. سریع رفتم سراغش پتو رو از روش کشیدم. من: هعی منطقی فکر کن ته ته اصلا همچین پسری نیس منم همچین دختری نیستم.... همه چیز اتفاقی بوده.. حرف نمیزد. من: با تو اما... یهو روشو برگردوندو چشاشو ریز کرد. کوکی: خوب پس الان فرق من با اون چیه ها؟؟؟ خندیدمو پتو رو کامل از روش کنار زدم. همونجور که خوابیده بود نشستم روش دسمو روی سینش گذاشتم و صورتمو نزدیکش بردم. من: فرق تو با اون اینه. لبامو روی لباش گذاشتمو بوسیدمش. دساشو روی رونام گذاشتو نوازشم کرد. لبامو ازش جدا کردم. کوکی: خوب بلدی چطوری از دلم در بیاری!!! من: تو هم خوب بلدی چیکار کنی که دلم بسوزه!! زد زیر خنده پلوش خوابیدم. کوکی: دیگه بخواب تا خوابت نپریده. من: اول تو بخواب ...
کوکی: مثه اینکه من مرد تو ام باید تو بخوابی تا منم بتونم بخوابم. من: باشه پس شب بخیر.
کوکی: او...اره . بعدشم همونجوری که منو تو بغلش گرفته بود به سمت اتاق رفتیم. وقتی رفتیم توی اتاق سریع با لب و لوچه اویزون رفتم روی تخت نشستم. جونگ کوک هم نشست کنارم و با اخم نگام کرد. کوکی: تو نمیگی میخوای از اتاق بیرون بری باید لباس بپوشی؟ سریع جبهه گرفتمو با لحن منتقدانه گفتم: چی؟؟ اخه من از کجا بدونم نصف شب ساعت 3 کسی بیداره یا نه؟؟؟ اینم شانسه من دارم چرا دقیقا همون وقتی که من رفتم دسشویی جین و وی باید بیدار شن؟؟ ها؟ تو خودت بودی لباس میپوشیدی؟؟ اهاا شایدم باید بگم معذرت میخوام که علم غیب ندارمم! هر کسی...همینجوری داشتم واسه خودم حرف میزدم که دیدم جونگ کوک میخواد جدی باشه ولی نمیتونه جلوی خندشو بگیره هی اخم میکرد ولی بعد دوباره لبخند به لبش میومد.
وسط حرفم دیگه زد زیر خنده اومدو دسشو گل گردنم انداختو منو انداخت روی تخت پاهاشو دور پاهام حلقه زد.
همینجوری میخندید. اخم کردمو پرسیدم: هعی تو چته؟؟؟
کوکی: اخه تو چطور میتونی اینقد کیوت باشی در عین حال جذاب ها؟؟ اومدو لپامو کشید. کوکی: وقتی حرص زیاد از حد کیوتی یادم باشه ازین به بعد بیش تر حرصت بدم. من: ایییش. حالا از کجا فهمیدی من بیدار شدم؟؟ اصلا از کجا فهمیدی جین بیدار شده که اومدی؟؟ ولی از اتاق که رفتم خواب بودی.. روشو به من کردو به دسش تکیه داد.
کوکی: واقعا فک کردی من خواب بودم؟؟ و نفهمیدم موهامو نوازش کردی؟؟ چشامو درشت کردم. من: ینی تو خواب نبودی؟؟ من بیدارت کردم؟؟ کوکی: نهه بیدارم نکردی ولی همین که از تخت پا بشی مثه یه زنگ خطر برای من...باور نمیکنی ولی وقتی از تخت پا میشی میترسم.
دسمو لای موهاش کردم. من: ترس؟؟ اخه واسه چی؟؟ به هر حال خیلی ممنون که اومدی... کوکی: باید میومدم. این بدن....مال منه. من: خیلی منحرفی لوس. ولی وی و دیگه نمیتونستم کاری کنم. از تخت پا شدو جدی گفت: ینی وی تو رو اینجوری دییید؟؟؟ من: اوهوم اومدم از دسشویی بیرون بیام دم در بود چیکار کنمم... عصبی شدو خوابید روی و پتو رو کشید روش. سریع رفتم سراغش پتو رو از روش کشیدم. من: هعی منطقی فکر کن ته ته اصلا همچین پسری نیس منم همچین دختری نیستم.... همه چیز اتفاقی بوده.. حرف نمیزد. من: با تو اما... یهو روشو برگردوندو چشاشو ریز کرد. کوکی: خوب پس الان فرق من با اون چیه ها؟؟؟ خندیدمو پتو رو کامل از روش کنار زدم. همونجور که خوابیده بود نشستم روش دسمو روی سینش گذاشتم و صورتمو نزدیکش بردم. من: فرق تو با اون اینه. لبامو روی لباش گذاشتمو بوسیدمش. دساشو روی رونام گذاشتو نوازشم کرد. لبامو ازش جدا کردم. کوکی: خوب بلدی چطوری از دلم در بیاری!!! من: تو هم خوب بلدی چیکار کنی که دلم بسوزه!! زد زیر خنده پلوش خوابیدم. کوکی: دیگه بخواب تا خوابت نپریده. من: اول تو بخواب ...
کوکی: مثه اینکه من مرد تو ام باید تو بخوابی تا منم بتونم بخوابم. من: باشه پس شب بخیر.
۴۳.۰k
۰۸ مهر ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۱۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.