تا آمدم از پله به دیدار تو بر بام

تا آمدم از پله به دیدار تو بر بام
دیدم که تو رفتی و بخشکید قدمهام

گفتم : که کجا میروی آهوی رمیده
گفتی : که برو هیچ نخواهم بشوم رام

آرام نشستم سر خود را که گرفتم
زانوی غمی هم بغلم کرد سرانجام

یعنی به سرم هر چه به دنیاست خرابست
سهمم شده در بین همه تلخی بادام

فتوا نده ای مرجع تقلید جدایی
دیگر نکنم پیروی از اینهمه احکام

رفتی و گذشت و نشدی از نظرم دور
بد جور گرفته است برایت دل تنهام

عید آمد و رفت و خبر از من نگرفتی
تقویم من امسال ندارد دل آرام

دیدگاه ها (۲)

می روم از دل سنگت، نفسی تازه کنیتا جهان را به بلندای خود اند...

دلم آغوش میخواهد...ولی...بی کینه وساده...پرازتشویش میخواهد.....

خان که نه! خانه شدم تا تو ستونم باشیبید بودم که خودت رمزِ جن...

نازنینم دستهایت گرمی دستان کیست؟نوشداروی لبانت مرهم و درمان ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط