می روم از دل سنگت نفسی تازه کنی

می روم از دل سنگت، نفسی تازه کنی
تا جهان را به بلندای خود اندازه کنی

حرفی از عاطفه و عشق نگویی دیگر
شاید از سنگِِِِِدلی، نام، پرآوازه کنی

از در بسته و دیوار بلند دوری
آنچه در ذهن، به هم بافته ای، سازه کنی

هر کسی از دل و از عشق سخن می گوید
نشنوی، گوش خودت را در و دروازه کنی

سرنوشتی که خودت خواسته بودی را باز
بنویسی و بیارایی و شیرازه کنی

می روم دور بمانم که تو شاید کمتر
خسته از دیدن من باشی و خمیازه کنی

می روم از دل سنگت، نفسی تازه کنی


دیدگاه ها (۳)

دلم آغوش میخواهد...ولی...بی کینه وساده...پرازتشویش میخواهد.....

بی تو اینجا گذرِ ثانیه ها آسان نیستزیر باران تو نباشی به خدا...

تا آمدم از پله به دیدار تو بر بامدیدم که تو رفتی و بخشکید قد...

خان که نه! خانه شدم تا تو ستونم باشیبید بودم که خودت رمزِ جن...

تکپارتی درخواستی وقتی که به دوستمون حسودی می کنه هنوز وارد ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط