می روم از دل سنگت نفسی تازه کنی
می روم از دل سنگت، نفسی تازه کنی
تا جهان را به بلندای خود اندازه کنی
حرفی از عاطفه و عشق نگویی دیگر
شاید از سنگِِِِِدلی، نام، پرآوازه کنی
از در بسته و دیوار بلند دوری
آنچه در ذهن، به هم بافته ای، سازه کنی
هر کسی از دل و از عشق سخن می گوید
نشنوی، گوش خودت را در و دروازه کنی
سرنوشتی که خودت خواسته بودی را باز
بنویسی و بیارایی و شیرازه کنی
می روم دور بمانم که تو شاید کمتر
خسته از دیدن من باشی و خمیازه کنی
می روم از دل سنگت، نفسی تازه کنی
تا جهان را به بلندای خود اندازه کنی
حرفی از عاطفه و عشق نگویی دیگر
شاید از سنگِِِِِدلی، نام، پرآوازه کنی
از در بسته و دیوار بلند دوری
آنچه در ذهن، به هم بافته ای، سازه کنی
هر کسی از دل و از عشق سخن می گوید
نشنوی، گوش خودت را در و دروازه کنی
سرنوشتی که خودت خواسته بودی را باز
بنویسی و بیارایی و شیرازه کنی
می روم دور بمانم که تو شاید کمتر
خسته از دیدن من باشی و خمیازه کنی
می روم از دل سنگت، نفسی تازه کنی
- ۵۹۹
- ۱۴ فروردین ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۳)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط