آشنایی غیر منتظره
#آشنایی_غیر_منتظره
پارت #بیست_و_پنچ
وارد سوپر مارکت که شدم آیدین رو ندیدم. سه برابر قبل لواشک و آلوچه با چند بسته چیپس و پفک برداشتم و حساب کردم. همین که برگشتم آیدین رو دیدم که سمت دیگه ای ایستاده بود و با یک خانوم صحبت می کرد.
پشت اون خانوم به من بود و صورتش رو نمی دیدم.
بی هوا و با صدایی بلند، طوری که اون خانوم هم بشنوه خطاب به آیدین گفتم:
_آیدین جان؟ اینجایی عزیزم؟
و با لبخند کجی جلو رفتم و کنارش ایستادم. بالاخره نگاهم رو از آیدین به سمت اون خانوم چرخوندم. لبخندم درجا از بین رفت و چشم هام به اندازهٔ دو توپ تنیس شد. عجب سوتی ای دادم.
همونطور خیره خیره نگاهم به خانم جنی یا همون جوادی بود که چشم های ریزش رو ریز تر کرده بود و کنجکاوانه نگاهمون می کرد.
خانوم جوادی دبیر زبان دبیرستانمون بود و به خاطر اینکه از انواع و اقسام لوازم آرایشی ها استفاده می کرد، بهش لقب خانم جنی داده بودن. طفلکی می خواست خوشگل شه ولی زشت تر می شد.
خانوم جوادی قری به هیکل تپلش داد و موهای بلوند شده اش رو با حرکت سر، عقب فرستاد.
_اوه، آروشا؟
بی اختیار کمی از آیدین فاصله گرفتم و بی مکث گفتم:
_سلام خانون جنـ...جوادی. چطورین شما؟ خوب هستین؟ خانواده خوبن؟
بی حواس گفت:
_همه خوبن عزیزم.
و در حالی که ابرو های باریکش رو بالا مینداخت، به آیدین اشاره کرد و پچ پچ وار گفت:
_نامزدته؟
خنده ای تصنعی کردم و گفتم:
_بله بله، نامزدم هستن.
و رو به آیدین ادامه دادم:
_آیدین جان، ایشون خانوم جوادی هستن از دبیر های خــوب مدرسه.
روی "خوب" که تأکید کردم متوجه شدم آیدین کاملا قضیه رو فهمیده. دستش رو روی لب هاش کشید تا خانم جوادی متوجه لبخند محوش نشه.
_خوشبختم خانوم جوادی. تعریفتون رو زیاد شنیدم.
خانوم جوادی خنده ای مزخرف که از نظر خودش خیلی پر ناز و عشوه بود، کرد و گفت:
_آروشا جون خیلی به من لطف داره. البته که اون هم از بهترین و درس خون ترین دانش آموزهای من بوده. مگه نه آروشا جان؟
دهانم از تعجب نیمه باز مونده بود. این همونی نبود که سایهٔ من رو با تیر می زد. اصلا من کی درس زبان رو عین آدم خوندم که خودم یادم نمیاد؟
نگاهی به چشم های ریز و منتظرش، از پشت عینک ته استکانیش کردم و گفتم:
_آ.. بله.. درسته.
از استرس به نفس نفس زدن افتاده بودم. اگه به مامانم می گفت که من رو با پسر غریبه ای دیده، بیچاره می شدم.
نهایت دل رحمیش این بود که پوستم رو با چاقوی میوه خوری بکنه.
خطاب به خانم جنی گفتم:
_ببخشید خانم جوادی. ما عجله داریم باید بریم. خیلی خوشحال شدم دیدمتون.
_این چه حرفیه؟ به امید دیدار عزیزم.
با لبخند سر تکون دادم ولی با خودم گفتم بری دیگه برنگردی.
_خداحافظ.
دست آیدین رو گرفتم و کشون کشون دنبال خودم آوردم.
کمی که از خانم جنی دور شدیم، آیدین شروع کرد به خندیدن. دست به کمر رو به روش ایستادم.
_الان خنده ت واس چیه؟
میون خنده گفت:
_وای وقتی عین چیز گیر می کنی تو گل، قیافه ت فوق العاده خنده دار میشه.
و دوباره خنده رو از سر گرفت.
اخم در هم کشیدم و گفتم:
_عین چیز؟ بگو ببینم.
_نه الان اعصاب نداری. میزنی یک کار دست خودمون میدی.
_کی گفته اعصاب ندارم؟ خیلی هم آرومم. حالا زود باش بگو.
دست از خنده کشید و جلو اومد. در فاصلهٔ کمی از من ایستاد و گفت:
_هوم..برای چی بگم؟
توی صورتش تیز شدم و گفتم:
_تا حسابت رو برسم.
یک تای ابروش رو بالا انداخت و با صدای آرومی گفت:
_دیدی اعصاب نداری.
پر حرص دندون هام رو روی هم ساییدم و خواستم پاش رو با پام لگد کنم که فهمید و عقب رفت.
با شیطنت ابرویی بالا انداخت و گفت:
_فقط شما زرنگ نیستی که.
همچنان دندون های بیچاره رو روی هم می ساییدم تا توی این اوضاع چیزی از دهانم بیرون نزنه که در شأنم نباشه.
_میرم لواشک ها رو بیارم.
و بی حرف اضافه ای از کنارش رد شدم. لواشک ها رو برداشتم و از سوپر مارکت بیرون اومدم. سر بلند کردم و آیدین رو دیدم که وسط خیابون ایستاده بودم و به اطراف نگاه می کرد. دیوونه شده بود؟ چرا اون وسط ایستاده؟
صداش که زدم به سمتم برگشت.
_آروش ماشین رو نیست.
بلافاصله به سمتی که ماشین رو پارک کردیم، چرخیدم و گفتم:
_اینجاست دیـ...
با دیدن جای خالی ماشین حرف تو دهانم ماسید.
_ماشین کو؟
پارت #بیست_و_پنچ
وارد سوپر مارکت که شدم آیدین رو ندیدم. سه برابر قبل لواشک و آلوچه با چند بسته چیپس و پفک برداشتم و حساب کردم. همین که برگشتم آیدین رو دیدم که سمت دیگه ای ایستاده بود و با یک خانوم صحبت می کرد.
پشت اون خانوم به من بود و صورتش رو نمی دیدم.
بی هوا و با صدایی بلند، طوری که اون خانوم هم بشنوه خطاب به آیدین گفتم:
_آیدین جان؟ اینجایی عزیزم؟
و با لبخند کجی جلو رفتم و کنارش ایستادم. بالاخره نگاهم رو از آیدین به سمت اون خانوم چرخوندم. لبخندم درجا از بین رفت و چشم هام به اندازهٔ دو توپ تنیس شد. عجب سوتی ای دادم.
همونطور خیره خیره نگاهم به خانم جنی یا همون جوادی بود که چشم های ریزش رو ریز تر کرده بود و کنجکاوانه نگاهمون می کرد.
خانوم جوادی دبیر زبان دبیرستانمون بود و به خاطر اینکه از انواع و اقسام لوازم آرایشی ها استفاده می کرد، بهش لقب خانم جنی داده بودن. طفلکی می خواست خوشگل شه ولی زشت تر می شد.
خانوم جوادی قری به هیکل تپلش داد و موهای بلوند شده اش رو با حرکت سر، عقب فرستاد.
_اوه، آروشا؟
بی اختیار کمی از آیدین فاصله گرفتم و بی مکث گفتم:
_سلام خانون جنـ...جوادی. چطورین شما؟ خوب هستین؟ خانواده خوبن؟
بی حواس گفت:
_همه خوبن عزیزم.
و در حالی که ابرو های باریکش رو بالا مینداخت، به آیدین اشاره کرد و پچ پچ وار گفت:
_نامزدته؟
خنده ای تصنعی کردم و گفتم:
_بله بله، نامزدم هستن.
و رو به آیدین ادامه دادم:
_آیدین جان، ایشون خانوم جوادی هستن از دبیر های خــوب مدرسه.
روی "خوب" که تأکید کردم متوجه شدم آیدین کاملا قضیه رو فهمیده. دستش رو روی لب هاش کشید تا خانم جوادی متوجه لبخند محوش نشه.
_خوشبختم خانوم جوادی. تعریفتون رو زیاد شنیدم.
خانوم جوادی خنده ای مزخرف که از نظر خودش خیلی پر ناز و عشوه بود، کرد و گفت:
_آروشا جون خیلی به من لطف داره. البته که اون هم از بهترین و درس خون ترین دانش آموزهای من بوده. مگه نه آروشا جان؟
دهانم از تعجب نیمه باز مونده بود. این همونی نبود که سایهٔ من رو با تیر می زد. اصلا من کی درس زبان رو عین آدم خوندم که خودم یادم نمیاد؟
نگاهی به چشم های ریز و منتظرش، از پشت عینک ته استکانیش کردم و گفتم:
_آ.. بله.. درسته.
از استرس به نفس نفس زدن افتاده بودم. اگه به مامانم می گفت که من رو با پسر غریبه ای دیده، بیچاره می شدم.
نهایت دل رحمیش این بود که پوستم رو با چاقوی میوه خوری بکنه.
خطاب به خانم جنی گفتم:
_ببخشید خانم جوادی. ما عجله داریم باید بریم. خیلی خوشحال شدم دیدمتون.
_این چه حرفیه؟ به امید دیدار عزیزم.
با لبخند سر تکون دادم ولی با خودم گفتم بری دیگه برنگردی.
_خداحافظ.
دست آیدین رو گرفتم و کشون کشون دنبال خودم آوردم.
کمی که از خانم جنی دور شدیم، آیدین شروع کرد به خندیدن. دست به کمر رو به روش ایستادم.
_الان خنده ت واس چیه؟
میون خنده گفت:
_وای وقتی عین چیز گیر می کنی تو گل، قیافه ت فوق العاده خنده دار میشه.
و دوباره خنده رو از سر گرفت.
اخم در هم کشیدم و گفتم:
_عین چیز؟ بگو ببینم.
_نه الان اعصاب نداری. میزنی یک کار دست خودمون میدی.
_کی گفته اعصاب ندارم؟ خیلی هم آرومم. حالا زود باش بگو.
دست از خنده کشید و جلو اومد. در فاصلهٔ کمی از من ایستاد و گفت:
_هوم..برای چی بگم؟
توی صورتش تیز شدم و گفتم:
_تا حسابت رو برسم.
یک تای ابروش رو بالا انداخت و با صدای آرومی گفت:
_دیدی اعصاب نداری.
پر حرص دندون هام رو روی هم ساییدم و خواستم پاش رو با پام لگد کنم که فهمید و عقب رفت.
با شیطنت ابرویی بالا انداخت و گفت:
_فقط شما زرنگ نیستی که.
همچنان دندون های بیچاره رو روی هم می ساییدم تا توی این اوضاع چیزی از دهانم بیرون نزنه که در شأنم نباشه.
_میرم لواشک ها رو بیارم.
و بی حرف اضافه ای از کنارش رد شدم. لواشک ها رو برداشتم و از سوپر مارکت بیرون اومدم. سر بلند کردم و آیدین رو دیدم که وسط خیابون ایستاده بودم و به اطراف نگاه می کرد. دیوونه شده بود؟ چرا اون وسط ایستاده؟
صداش که زدم به سمتم برگشت.
_آروش ماشین رو نیست.
بلافاصله به سمتی که ماشین رو پارک کردیم، چرخیدم و گفتم:
_اینجاست دیـ...
با دیدن جای خالی ماشین حرف تو دهانم ماسید.
_ماشین کو؟
۳۰.۵k
۲۲ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.