آشناییغیرمنتظره

#آشنایی_غیر_منتظره
پارت #بیست_و_شش

آیدین که همچنان هراسون به اطرافش نگاه می کرد، گفت:
_نیست.

_یعنی چی نیست؟ همین جا بود. مگه رفت و برگشت ما چقدر طول کشید؟

به سمت من اومد و گفت:
_وقتی همینجوری ماشینی رو که قفل نشده ول می کنی و میای دنبال من، همین میشه.

می دونستم تقصیر من بود.
_خب من چه می دونستم توی پنج دقیقه میشه یه ماشین دزدید.

_خیلی خب، آروم باش. گوشیِ من توی ماشین موند. مال تو همراهته؟

_صبر کن نگاه کنم.

کیف دستی کوچیکم رو زیر و رو کردم. ولی هیچ خبری از گوشی نبود. با بغض گفتم:
_نیست.

دستم رو گرفت و همراه خودش کشید.
_باید تا خیابون اصلی بریم. ماشین می گیریم و میریم پاسگاه.

بی اختیار دست مردونهٔ آیدین رو با انگشت های ظریفم فشردم. پام به کلانتری باز نشده بود، که شد.
چی میشد لج نمی کردم و مثل بچهٔ آدم توی ماشین منتظر آیدین میموندم

_آروشا؟

سر بلند کردم و بی حرف، سؤالی نگاهش کردم.
_به چی فکر میکنی؟

نفس عمیقی کشیدم و سنگین بیرونش دادم. بوی خاک نم خورده به خاطر بارون، حس خوبی بهم می داد.
_چیزی نیست.

کمی به سمتم خم شد و با سرش ضربه ای آروم به سرم زد.
_چرا خودت رو اذیت می کنی؟

به رو به روم نگاه کردم و در حالی که دست آزادم رو با حرص توی هوا تکون می دادم، گفتم:
_آخه من چرا انقدر بی عقلم؟ به خاطر یه دونه لواشک، ماشین به اون گرونی رو دزدیدن. همه ش هم تقصیر منِ بی مخه. اصلا این قلم پاهام باید می شکست تا یاد بگیرم مغزم و به کار بندازم و ماشینی رو که قفل نیست، ول نکنم و برم.

به سمت آیدین برگشتم. سرش رو پایین انداخته بود و خوب نمی تونستم صورتش رو ببینم.
_خیلی ناراحت شدی نه؟ ماشینت رو دوست داشتی. اصلا همهٔ مردا عاشق ماشینشونن. هر تنبیهی که برام در نظر بگیری قبوله. چرا سرت رو بلند نمی کنی؟ ببین خب ناراحت میشی منم ناراحت می کنی. سرت رو بلند کن. آیدین؟

وقتی که هیچ عکس‌العملی ازش ندیدم، خودم دستم رو زیر چونهٔ زبر از ته ریشش گذاشتم و سرش رو بلند کردم.
متعجب سرجام ایستادم. داشت می خندید؟ من رو سر کار گذاشته بود؟
با دیدن قیافهٔ ماتم زدهٔ من، سرش رو به سمت عقب کج کرد و با صدا خندید.
پر حرص نگاه ازش گرفتم و با قدم های محکم به راهم ادامه دادم. انقدر محکم به زمین پا می کوبیدم که انگار آیدین رو دارم زیر پاهام له می کنم.
من این همه ابراز ناراحتی و پشیمونی کردم و اون داشت می خندید؟ اصلا خوب کردم. دستم درد نکنه که ماشینش رو ول کردم تا بدزدنش. چطور می تونه انقدر ریلکس باشه و حتی بخنده؟ اگه ماشین من رو دزدیده بودن که تا یک ماه عزا می گرفتم. چقدر دلم می خواست برگردم و با همین ناخن هام پوستش رو بکنم. دیگه ریلکس بودن هم حدی داره.
یهو دستم به شدت از پشت کشیده شد.
برگشتم و با عصبانیت به چشم هایی که همچنان ردی از خنده توشون دیده می شد، نگاه کردم.
_چیه؟

من رو به سمت خودش کشید و به صورتم زل زد.
_چیه چیه؟ چه خبره سرت رو انداختی پایین عین اسب داری میری.

چشم هام از این حجم از پررویی گرد شد.
_به من میگی اسب؟

با چشم های شیطون و خندونش اشاره ای به پاهام کرد و گفت:
_اون طور که تو به زمین پا می کوبیدی، هیچ فرقی با اسب نداشتی. راستش رو بگو. داشتی فکر می کردی من رو زیر پاهات داری میزنی؟

یقهٔ پیراهنش رو چنگ زدم و با فاصلهٔ پنج سانتی از صورتش گفتم:
_دقیقا همین فکر رو می کردم. حتی فکر می کردم با همین ناخن هام صورتت رو خط خطی کنم. یا موهات رو انقدر بکشم که از جا کنده بشن. حتی اون چشم های بیخیال و طلبکارت رو از حدقه بیرون بیارم. یا...

نمیدونم چی شد که سرش خم شد و گرمیِ لب هاش گونه م رو به آتیش کشید. حرف تو دهانم ماسید و با هینی که کشیدم، نفس توی سینه م حبس شد. تنم از عصبانیت داغ بود و این گرمای ملموس، انگار که حرارت بدنم رو صد درجه بالا تر برده بود.
بوسه اش چند ثانیه بیشتر طول نکشید ولی به محض عقب رفتنش انگار که یک مسافت طولانی رو دویده باشم، نفس نفس می زدم. اما آیدین بیخیال به هیجان زدگیِ من خیره شده بود و لبخند کجی کنج لب هاش نشسته بود.

_چـ..چرا ا..این کارو کردی؟

بی حرف دست یخ زده م رو گرفت و به دنبال خودش کشید.
_با توام! چرا وسط خیابون گونهٔ من رو بوسیدی؟

شونه ای بالا انداخت.
_خیلی حرف می زدی. حالا یک بوس روی گونه بود دیگه. چرا انقدر شلوغش می کنی؟

دستم رو با شدت از دستش بیرون کشیدم.
_تو حتی حق نداری به من دست بزنی. بهت اجازه نمیدم که مثل یک...

به سمتم برگشت و داد زد.
_سـاکــت شــو.

بهت زده بهش خیره شدم. صورتش در عرض یک ثانیه سرخ شده بود و چشم هاش درشت.
_یک کلمهٔ دیگه بخوای مزخرف بگی طور دیگه ای ساکتت می کنم.
دیدگاه ها (۳۱)

مهم نست چهرتون زشت باشه یا زیبا اما مهمه درونتون زیبا

#آشنایی_غیر_منتظره پارت # بیست_و_هفت آب دهانم رو با سر و صدا...

#آشنایی_غیر_منتظرهپارت #بیست_و_پنچ وارد سوپر مارکت که شدم آی...

#آشنایی_غیر_منتظرهپارت #بیست_و_چهار چشمم رو به  صورت آیدین  ...

《 ازدواج نافرجام 》⁦(⁠๑⁠˙⁠❥⁠˙⁠๑⁠)⁩ پارت 81 ⁦(⁠๑⁠˙⁠❥⁠˙⁠๑⁠)⁩یون...

بهم گفت, عشق ' مثل بازی می مونه. تو هر بازی یکی می بره یکی م...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط