آشنایی غیر منتظره
#آشنایی_غیر_منتظره
پارت #بیست_و_چهار
چشمم رو به صورت آیدین که حالا از درد کاری که انجام دادم ، جمع شده بود دوختم ، نمیدونم چرا آخ نمیکشید فقط باچشماش فوشم میداد .
منم با لبخند شیطون و پیروز مندانه ای، نگاهم رو از چشم هاش که همچنان در حال خط و نشون کشیدن بودن، سر دادم روی مچ پاش که با پاشنهٔ پای دیگه ش بهش فشار می آورد. ابرویی به معنای "حقته" بالا انداحتم و کتاب ها رو از دستش گرفتم. خواستم از کنارش رد بشم که بازوی چپم رو محکم بین انگشت های کشیده ش گرفت.
_کجا با این عجله؟
دستم رو از دستش بیرون کشیدم و گفتم:
_می خوام کتاب ها رو حساب کنم. اجازه هست؟
_نه!
نگاه متعجبم رو به صورتش که هنوز رگه هایی از درد درونش دیده می شد، دوختم که کتاب ها رو ازم گرفت و دور شد.
بی حرف دنبالش راه افتادم. کتاب ها رو حساب کرد و از فروشنده خواست اون ها رو توی جعبه ای بذاره.
با عصبانیت نگاهش می کردم ولی با اینکه متوجه شده بود، توجهی نمی کرد و به کار خودش ادامه می داد.
اصلا دوست نداشتم وقتی خودم از پس خودم بر میام، اون خرجم رو بده. حتی در حد همین کتاب ها.
دست به سینه به یکی از قفسه های کتاب تکیه داده بودم و با پای راستم روی زمین ضرب گرفته بودم. محکم پام رو روی زمین می کوبیدم تا به واسطهٔ همین صدا به سمتم برگرده و متوجه عصبانیتم بشه. تا جایی که فروشنده با تعجب نگاهم کرد ولی آیدین انگار نه انگار.
کتاب ها رو که حساب کرد، جلوتر راه افتادم و از مغازه بیرون زدم.
کنار ماشین ایستادم تا بیاد و در رو باز کنه. آیدین با جعبهٔ کتاب ها به سمت ماشین اومد و اون رو روی صندوق عقب گذاشت. با طمأنینهصندوق عقب رو باز کردن و جعبه رو توش جای داد. از این آرامش و خونسردی عمدیش حرصم گرفته بود. اون هم که متوجه این موضوع شده بود، غیر مستقیم بیشتر روی اعصابم راه می رفت.
بالاخره قفل ماشین رو زد و بی حرف سوار شدیم.
مشغول نگاه کردن به خیابون های شلوغ تهران بودم که صدای آیدین به گوشم رسید.
_بستنی می خوری بگیرم؟
_نه.
_قهوه؟
_نه
_پیتزا؟
_نه.
_آیس پک که می خوری؟
_نه.
_آب ذرشک؟
_نه.
آیدین_آب انار؟
_نه!
_لواشک؟
کمی مکث کردم. از لواشک نمی شد گذشت. ولی الان وقتش نبود.
_نه.
یه گوشه پارک کرد و به سمتم برگشت.
_قهری؟
_نه نه نه!
کمی به سمتم خم شد. بوی عطر خوش بوش توی بینیم پیچید و باعث شد بی اختیار کمی به سمت در خم شم.
متوجه شد ولی بی تفاوت دستش رو زیر چونه م گذاشت و سرم رو، رو به روی صورتش قرار داد.
_از چی عصبانی هستی فنچول؟
با ضرب سرم رو عقب کشیدم و با اخم غلیظی به چشم های پر از آرامشش خیره شدم.
_عصبانی نیستم. شما هم اگر انقدر به پر و پای من نپیچین بهتره.
آروم عقب رفت و به پشتی صندلیش تکیه داد. یک دستش رو به فرمون گرفت و دست دیگه ش روی پاش بود. نفسش رو عمیق خارج کرد و گفت:
_تا حرف نزنی هیچ جا نمیریم.
نفسم رو کلافه خارج کردم و نگاهم رو از روی بی حوصلگی به اطراف چرخوندم. با دیدن سوپر مارکتی که چند متر جلوتر از ماشین بود، لبخندی روی لب هام شکل گرفت.
بی توجه به آیدین از ماشین پیاده شدم و به سمت سوپر مارکت رفتم. از نظرم بدترین انتقام بی تفاوتیه.
پس وارد سوپر مارکت شدم و به دنبال لواشک ها چشم چرخوندم.
بد از خرید یک عالمه لواشک زردآلو، از سوپر وارکت بیرون اومدم و به سمت ماشین آیدین رفتم.
متوجه نگاه متعجبش شدم که تا پای ماشین دنبالم می کرد.
با لبخند سوار شدم و به پشتی صندلی لم دادم. یک بسته از لواشک ها رو باز کردم و با ملچ و ملوچ مشغول خوردن شدم. چشم های آیدین قد گوجه شده بود.
در حالی که گازی به لواشکم می زدم، سری به معنای "چیه" تکون دادم.
_هیچی. شما راحت باش.
بی حرف به خوردنم ادامه دادم. آیدین خیره نگاهم می کرد و میتونستم سیبک گلوش رو که به خاطر قورت دادن آب دهانش بالا پایین می شد، ببینم.
با اینکه خنده م گرفته بود ولی دست بر نمی داشتم و با ولع بیشتری لواشک ها رو می خوردم.
_خب دلت می خواد برو بخر. نگاهم می کنی از گلوی من هم پایین نمیره.
ابرویی بالا انداخت و گفت:
_الان یعنی از گلوت پایین نمیره دیگه؟
با بدجنسی گفتم:
_حالا من یک چیزی گفتم. مگه میشه لواشک از گلوی آدم پایین نره؟
پر حرص از ماشین پیاده شد و در رو با ضرب به هم کوبید. به ماشین خودت رحم کن حداقل.
نگاهی به لواشک های باقی مونده کردم. خیلی بچه گانه فکر کردم که اگه آیدین لواشک بخره از مال من بیشتر میشن.
لواشک ها رو روی صندلی گذاشتم و از ماشین پیاده شدم. باید تا خانوادهٔ گرامی مسافرت بودن، کلی لواشک برای خودم می خریدم. مامان هم نیست که نصیحت کنه. سوشا هم نیست که یواشکی سر وقت لواشک هام بره. بابای عزیزم هم که همیشه بی حرف و اعتراض.
پارت #بیست_و_چهار
چشمم رو به صورت آیدین که حالا از درد کاری که انجام دادم ، جمع شده بود دوختم ، نمیدونم چرا آخ نمیکشید فقط باچشماش فوشم میداد .
منم با لبخند شیطون و پیروز مندانه ای، نگاهم رو از چشم هاش که همچنان در حال خط و نشون کشیدن بودن، سر دادم روی مچ پاش که با پاشنهٔ پای دیگه ش بهش فشار می آورد. ابرویی به معنای "حقته" بالا انداحتم و کتاب ها رو از دستش گرفتم. خواستم از کنارش رد بشم که بازوی چپم رو محکم بین انگشت های کشیده ش گرفت.
_کجا با این عجله؟
دستم رو از دستش بیرون کشیدم و گفتم:
_می خوام کتاب ها رو حساب کنم. اجازه هست؟
_نه!
نگاه متعجبم رو به صورتش که هنوز رگه هایی از درد درونش دیده می شد، دوختم که کتاب ها رو ازم گرفت و دور شد.
بی حرف دنبالش راه افتادم. کتاب ها رو حساب کرد و از فروشنده خواست اون ها رو توی جعبه ای بذاره.
با عصبانیت نگاهش می کردم ولی با اینکه متوجه شده بود، توجهی نمی کرد و به کار خودش ادامه می داد.
اصلا دوست نداشتم وقتی خودم از پس خودم بر میام، اون خرجم رو بده. حتی در حد همین کتاب ها.
دست به سینه به یکی از قفسه های کتاب تکیه داده بودم و با پای راستم روی زمین ضرب گرفته بودم. محکم پام رو روی زمین می کوبیدم تا به واسطهٔ همین صدا به سمتم برگرده و متوجه عصبانیتم بشه. تا جایی که فروشنده با تعجب نگاهم کرد ولی آیدین انگار نه انگار.
کتاب ها رو که حساب کرد، جلوتر راه افتادم و از مغازه بیرون زدم.
کنار ماشین ایستادم تا بیاد و در رو باز کنه. آیدین با جعبهٔ کتاب ها به سمت ماشین اومد و اون رو روی صندوق عقب گذاشت. با طمأنینهصندوق عقب رو باز کردن و جعبه رو توش جای داد. از این آرامش و خونسردی عمدیش حرصم گرفته بود. اون هم که متوجه این موضوع شده بود، غیر مستقیم بیشتر روی اعصابم راه می رفت.
بالاخره قفل ماشین رو زد و بی حرف سوار شدیم.
مشغول نگاه کردن به خیابون های شلوغ تهران بودم که صدای آیدین به گوشم رسید.
_بستنی می خوری بگیرم؟
_نه.
_قهوه؟
_نه
_پیتزا؟
_نه.
_آیس پک که می خوری؟
_نه.
_آب ذرشک؟
_نه.
آیدین_آب انار؟
_نه!
_لواشک؟
کمی مکث کردم. از لواشک نمی شد گذشت. ولی الان وقتش نبود.
_نه.
یه گوشه پارک کرد و به سمتم برگشت.
_قهری؟
_نه نه نه!
کمی به سمتم خم شد. بوی عطر خوش بوش توی بینیم پیچید و باعث شد بی اختیار کمی به سمت در خم شم.
متوجه شد ولی بی تفاوت دستش رو زیر چونه م گذاشت و سرم رو، رو به روی صورتش قرار داد.
_از چی عصبانی هستی فنچول؟
با ضرب سرم رو عقب کشیدم و با اخم غلیظی به چشم های پر از آرامشش خیره شدم.
_عصبانی نیستم. شما هم اگر انقدر به پر و پای من نپیچین بهتره.
آروم عقب رفت و به پشتی صندلیش تکیه داد. یک دستش رو به فرمون گرفت و دست دیگه ش روی پاش بود. نفسش رو عمیق خارج کرد و گفت:
_تا حرف نزنی هیچ جا نمیریم.
نفسم رو کلافه خارج کردم و نگاهم رو از روی بی حوصلگی به اطراف چرخوندم. با دیدن سوپر مارکتی که چند متر جلوتر از ماشین بود، لبخندی روی لب هام شکل گرفت.
بی توجه به آیدین از ماشین پیاده شدم و به سمت سوپر مارکت رفتم. از نظرم بدترین انتقام بی تفاوتیه.
پس وارد سوپر مارکت شدم و به دنبال لواشک ها چشم چرخوندم.
بد از خرید یک عالمه لواشک زردآلو، از سوپر وارکت بیرون اومدم و به سمت ماشین آیدین رفتم.
متوجه نگاه متعجبش شدم که تا پای ماشین دنبالم می کرد.
با لبخند سوار شدم و به پشتی صندلی لم دادم. یک بسته از لواشک ها رو باز کردم و با ملچ و ملوچ مشغول خوردن شدم. چشم های آیدین قد گوجه شده بود.
در حالی که گازی به لواشکم می زدم، سری به معنای "چیه" تکون دادم.
_هیچی. شما راحت باش.
بی حرف به خوردنم ادامه دادم. آیدین خیره نگاهم می کرد و میتونستم سیبک گلوش رو که به خاطر قورت دادن آب دهانش بالا پایین می شد، ببینم.
با اینکه خنده م گرفته بود ولی دست بر نمی داشتم و با ولع بیشتری لواشک ها رو می خوردم.
_خب دلت می خواد برو بخر. نگاهم می کنی از گلوی من هم پایین نمیره.
ابرویی بالا انداخت و گفت:
_الان یعنی از گلوت پایین نمیره دیگه؟
با بدجنسی گفتم:
_حالا من یک چیزی گفتم. مگه میشه لواشک از گلوی آدم پایین نره؟
پر حرص از ماشین پیاده شد و در رو با ضرب به هم کوبید. به ماشین خودت رحم کن حداقل.
نگاهی به لواشک های باقی مونده کردم. خیلی بچه گانه فکر کردم که اگه آیدین لواشک بخره از مال من بیشتر میشن.
لواشک ها رو روی صندلی گذاشتم و از ماشین پیاده شدم. باید تا خانوادهٔ گرامی مسافرت بودن، کلی لواشک برای خودم می خریدم. مامان هم نیست که نصیحت کنه. سوشا هم نیست که یواشکی سر وقت لواشک هام بره. بابای عزیزم هم که همیشه بی حرف و اعتراض.
۲۵.۲k
۲۲ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.