پارت 28 تا 30
پارت 28 تا 30
سهون:
یهو نوسنایسان گفت:
_مادر بز...
+بزار حرفشو بزنهـــــ....
کمکش کردم یه جایی بشینه گفتم براش کمی خون بیارنـــ کمی از خون رو خورد و بعد گفت:
_پدربزرگتون.... اون...م... براد..رش.... هم..یینن... ب...بلا... ر...رو...س...سرشش او...رد... ام...ا... اون جلو...شوو.. گرف...ت... و...و اونو تبعید کرد به جایی که نتونه بیاد...ام...ا...او...ن...ق...قس...م...خو...رد...ک..ه... ی..رو...ز..ی.....ان...تقا...م... می...گی...ره... او...م...هو...ن.... م...ماد...ر..ش....ب...بچه...ی...ب..برا...در... پد..ر...ب.بزر..گ...تو..نه....بعد یه لبخند به پهنای صورت زد و ناخنوی چوروکیده شــــــوو... کشید رو پوستــمــ...و گفت:
_تـــ....تو...خ...خیلی شبیه... پدر...بزرگتون...ی... اسم...ش...راکلیفـــــ....بود...و...ا..سم...ب...رادر...ش..م...راکلین...ب...بود...
بعد یه مکثی گفت:
_م...م...من....
رزی که تا حالا ساکت بود گفت:
_ دوسش داشتی...؟
_م..من...
بلند شد و چند قدم... برداشت... و بعد ادامه داد...
_ا...رع.... امـــ...ا...من... یه خد...تک..ار...بو..دم...و..اون...ارباب
رزی:
بلند شدم و کنارش رفتم یه قطره اشک از چشمش به روی پوست چروکیدش رونه بود که یهو تیری به سمتش میاد و به میخوره به کمرش پیرزن... میوفنه رو زمین اما من مات بودم نگاه کسی که تیرو زده میکنم... چشام.... هشتاد... تا میچرخهــــــ... اینا که مامورای اوم هون ان... با تمام قدرت میدیویدم همه خون اشامایی که اونجا بودن شروع به فرار کردن وفقط نوستایسان بود که کنار جنازه ی مادر بزرگش بود سهون دستشو میکشید تا بلند شه اما اون گریهــــ میکردو حالیش نبود.. که یهو... سهون کشیدش ثه افتاد ت بغلش و دوتا پاش دور پاش و دساتشم دور گردن سهون اصن حواسم به این نبود اولش فق میدویم اما تا اینو دیدم صدای شکستن غرورمـــ و عشقمــــــ بهشـــــو ... شــــــنــــــیدمــــ...
نوستایسان:
بغل نرمی داشت... گرم و احساس ارامش داشت اما... امل انگار این... برا.. من بود... سهون نفس.. نفس... میزد... که یهو میپفته زمین و میوفته روم و لباش ثابت رو لبامـــــ... اما یهو به خودش میاد ک.. خواست بلند شه... که افتاد....
ادامه در پست بعد... این پارت 28 بود...
سهون:
یهو نوسنایسان گفت:
_مادر بز...
+بزار حرفشو بزنهـــــ....
کمکش کردم یه جایی بشینه گفتم براش کمی خون بیارنـــ کمی از خون رو خورد و بعد گفت:
_پدربزرگتون.... اون...م... براد..رش.... هم..یینن... ب...بلا... ر...رو...س...سرشش او...رد... ام...ا... اون جلو...شوو.. گرف...ت... و...و اونو تبعید کرد به جایی که نتونه بیاد...ام...ا...او...ن...ق...قس...م...خو...رد...ک..ه... ی..رو...ز..ی.....ان...تقا...م... می...گی...ره... او...م...هو...ن.... م...ماد...ر..ش....ب...بچه...ی...ب..برا...در... پد..ر...ب.بزر..گ...تو..نه....بعد یه لبخند به پهنای صورت زد و ناخنوی چوروکیده شــــــوو... کشید رو پوستــمــ...و گفت:
_تـــ....تو...خ...خیلی شبیه... پدر...بزرگتون...ی... اسم...ش...راکلیفـــــ....بود...و...ا..سم...ب...رادر...ش..م...راکلین...ب...بود...
بعد یه مکثی گفت:
_م...م...من....
رزی که تا حالا ساکت بود گفت:
_ دوسش داشتی...؟
_م..من...
بلند شد و چند قدم... برداشت... و بعد ادامه داد...
_ا...رع.... امـــ...ا...من... یه خد...تک..ار...بو..دم...و..اون...ارباب
رزی:
بلند شدم و کنارش رفتم یه قطره اشک از چشمش به روی پوست چروکیدش رونه بود که یهو تیری به سمتش میاد و به میخوره به کمرش پیرزن... میوفنه رو زمین اما من مات بودم نگاه کسی که تیرو زده میکنم... چشام.... هشتاد... تا میچرخهــــــ... اینا که مامورای اوم هون ان... با تمام قدرت میدیویدم همه خون اشامایی که اونجا بودن شروع به فرار کردن وفقط نوستایسان بود که کنار جنازه ی مادر بزرگش بود سهون دستشو میکشید تا بلند شه اما اون گریهــــ میکردو حالیش نبود.. که یهو... سهون کشیدش ثه افتاد ت بغلش و دوتا پاش دور پاش و دساتشم دور گردن سهون اصن حواسم به این نبود اولش فق میدویم اما تا اینو دیدم صدای شکستن غرورمـــ و عشقمــــــ بهشـــــو ... شــــــنــــــیدمــــ...
نوستایسان:
بغل نرمی داشت... گرم و احساس ارامش داشت اما... امل انگار این... برا.. من بود... سهون نفس.. نفس... میزد... که یهو میپفته زمین و میوفته روم و لباش ثابت رو لبامـــــ... اما یهو به خودش میاد ک.. خواست بلند شه... که افتاد....
ادامه در پست بعد... این پارت 28 بود...
۲۷.۴k
۰۴ خرداد ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.