پارت۲۸:
پارت۲۸:
(۴سال بعد)
تو این چهار سال هیچ خبری از کوک ندارم نمیدونم چطوری خاکش کردن و از بچه ها هم هیچ خبری ندارم. یهو در اتاق باز شد.
کای: خب بیبی نظرت چیه با من ازدواج میکنی؟
نیلیکا: هر سال اینو میگی منم میگم نه.
کای: خب اگه بگم جون دوستات در خطر چی؟
یهو دیدم سومی و یونجون و سوجون و آورد داخل شکنجه شده بودن .
نیلیکا: بچه ها. چکارشون کردی؟
کای: هیچی فقط یه گوشمالی.
یهو تفنگ رو در آورد و گذاشت رو سر سومی میخواست بکشتش.
کای: خب الان باهام ازدواج میکنی؟
نیلیکا: باش باش فقط ولشون کن.
کای: آفرین دختر خوب .
و دستور داد ولشون کنند.
(پیش پسرا)
جیمین: چهار سال میگذره و هیچ خبری از نیلیکا نیست امروزم که بچه هارو دزدیدن.
ته: کار اون کای عوضی.
شوگا: و همینطور کوک هم دیگه نیست .
هوپی: دلم براش تنگ شد....
تا اومدم حرفش رو کامل بگه زنگ خونه خورد.
ته: من میرم باز کنم.
(از زبان ته)
در رو باز کردم و با سومی و پسرا روبه رو شدم حالشون خیلی بد بود و یه برگه هم دست سومی. بردمشون داخل .
جیمین: وای حالتون خوبه؟
سومی: کای هق نیلیکا هق رو مجبور هق کرد هق باهاش ازدواج هق کنه هق😭
جین: واتتتتت؟
سوجون: برگه رو بده سومی.
یه برگه سومی داد دستم دعوت عروسی بود.
نامجون: بچه ها کارت دعوت؟
ته: ارع.
جیمین: من این کای رو.. بوققققق
نامجون: میشه کارت رو بدی کارش دارم .
کارت رو دادم به نامی بلند شد و گفت...
نامی: من میرم خونه بعداً میام.
رفت بیرون ما هم منتظر خبر از طرف نامجون شدیم ......
(۴سال بعد)
تو این چهار سال هیچ خبری از کوک ندارم نمیدونم چطوری خاکش کردن و از بچه ها هم هیچ خبری ندارم. یهو در اتاق باز شد.
کای: خب بیبی نظرت چیه با من ازدواج میکنی؟
نیلیکا: هر سال اینو میگی منم میگم نه.
کای: خب اگه بگم جون دوستات در خطر چی؟
یهو دیدم سومی و یونجون و سوجون و آورد داخل شکنجه شده بودن .
نیلیکا: بچه ها. چکارشون کردی؟
کای: هیچی فقط یه گوشمالی.
یهو تفنگ رو در آورد و گذاشت رو سر سومی میخواست بکشتش.
کای: خب الان باهام ازدواج میکنی؟
نیلیکا: باش باش فقط ولشون کن.
کای: آفرین دختر خوب .
و دستور داد ولشون کنند.
(پیش پسرا)
جیمین: چهار سال میگذره و هیچ خبری از نیلیکا نیست امروزم که بچه هارو دزدیدن.
ته: کار اون کای عوضی.
شوگا: و همینطور کوک هم دیگه نیست .
هوپی: دلم براش تنگ شد....
تا اومدم حرفش رو کامل بگه زنگ خونه خورد.
ته: من میرم باز کنم.
(از زبان ته)
در رو باز کردم و با سومی و پسرا روبه رو شدم حالشون خیلی بد بود و یه برگه هم دست سومی. بردمشون داخل .
جیمین: وای حالتون خوبه؟
سومی: کای هق نیلیکا هق رو مجبور هق کرد هق باهاش ازدواج هق کنه هق😭
جین: واتتتتت؟
سوجون: برگه رو بده سومی.
یه برگه سومی داد دستم دعوت عروسی بود.
نامجون: بچه ها کارت دعوت؟
ته: ارع.
جیمین: من این کای رو.. بوققققق
نامجون: میشه کارت رو بدی کارش دارم .
کارت رو دادم به نامی بلند شد و گفت...
نامی: من میرم خونه بعداً میام.
رفت بیرون ما هم منتظر خبر از طرف نامجون شدیم ......
۳.۳k
۰۲ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.