قدرت واژه ها گاهی اوقات اون قد زیاده که میتونه از زمان حا
قدرت واژه ها گاهی اوقات اون قد زیاده که میتونه از زمان حال پرتت کنه به سال هشتم!...
مدرسه شاهد امام حسین!...
کلاسای طبقه دوم!...
یه روز سرد بارونی که سرم و گذاشته بودم روی اون سویشرت پشمالوی فاطمه و با چشمای خوابالو در و دیوار و رصد میکردم!
غرق فکر بودم که صدای دو نفر و بالای سرم حس کردم!
یکیشون بهار بود؛همون بهاری که سال هشتم با فکر رفتنش همه رو حتی من و که خیلی بهش نزدیک نبودم دق داد ولی موند و نرفت!
و اون یکی هم معصومه!... یه دختر هنرمند که آوازه ی نقاشیاش تموم مدرسه رو پر کرده بود!
سرم و گرفتم بالا تا بهتر ببینمش؛ با سارا کار داشتن!
یادم نمیاد بهار با سارا چیکار داشت ولی خوب یادمه زل زدم به معصومه و اونم یه لبخند خوشگل تحویلم داد!
شبیه اون لبخند چند سال بعد دوباره تکرار شد!
روزی که توی صف بچه های انسانی از اکیپ رفقام جدا شدم و حس کردم تنهای تنهام!
دوباره نگاش کردم و بهم لبخند زد!
کنار هم نشستیم و شد تکیه گاه!
یه تکیه گاه خیلی محکم که بار ها و بار ها نزاشت بشکنم و فرو بریزم!
بعد يه مدتم شدیم یه ارتش موفق چهار نفره که پشت هم میمونن تا پله های موفقیت و طی کنن!
من...معصومه...محدثه و یلدا!
از اون لبخندای قشنگ مهربون زیاد توی خاطره هام هست!
مثل همون روزی که سه تایی زیر بارون با فاطمه زهرا قدم میزدیم و طلیسچی میخوندیم!
مثل صبایی که دوتایی تاریخ میخوندیم و جزو اولین نفرا واسه پرسش داوطلب میشدیم!
مثل روزایی که صدای خرت خرت کردن هویجامون کلاس و پر میکرد!
مثل لحظه هایی که پای تخته کلی شعر مینوشتم!
مثل روزایی که با فاطمه زهرا سه تایی شعر "شاعر که باشی..." و با لهجه های مختلف میخوندیم!
مثل لحظه ای که سه تا قولمون و تایپ کردیم و عهد بستیم درس بخونیم؛ داستان روزامون و بنویسیم و خواهر باشیم ( هیچ کدومشم عملی نکردیما😐😂)
مثل اون روزی که بعد امتحان حالم داغون بود و نشستم کنارش و همونجوری که سرم رو شونه ش بود کلی گریه کردم و بدون این که چیزی بپرسه یا دلیل بخواد بهم لبخند زد و اشکام و پاک کرد!
مثل روزی که شد خواهر فیکم و کلی هوام و داشت!
اصلا مثل همین صبحایی که با پیام صبح بخیرش لبخند میزنم و لبخندش یادم میاد!
پ.ن1: یه صبح با چشمای پف کرده ی خوابالو کلی حالت بد باشه و وقتی کسی نیس باهاش حرف بزنی بچرخی و ببینی همچین متنی برات فرستادن!
بغض و اشکام به کنار! عاخه من با دلتنگی چیکار کنم!... 💔
پ.ن2: میدونم نیستی اینجا... حرفام و واتساپ برات میفرستم... ولی میزارم اینجا بمونه چون با دوباره خوندنش حالم کلی خوب میشه ❤️
دوستت دارم (:
مدرسه شاهد امام حسین!...
کلاسای طبقه دوم!...
یه روز سرد بارونی که سرم و گذاشته بودم روی اون سویشرت پشمالوی فاطمه و با چشمای خوابالو در و دیوار و رصد میکردم!
غرق فکر بودم که صدای دو نفر و بالای سرم حس کردم!
یکیشون بهار بود؛همون بهاری که سال هشتم با فکر رفتنش همه رو حتی من و که خیلی بهش نزدیک نبودم دق داد ولی موند و نرفت!
و اون یکی هم معصومه!... یه دختر هنرمند که آوازه ی نقاشیاش تموم مدرسه رو پر کرده بود!
سرم و گرفتم بالا تا بهتر ببینمش؛ با سارا کار داشتن!
یادم نمیاد بهار با سارا چیکار داشت ولی خوب یادمه زل زدم به معصومه و اونم یه لبخند خوشگل تحویلم داد!
شبیه اون لبخند چند سال بعد دوباره تکرار شد!
روزی که توی صف بچه های انسانی از اکیپ رفقام جدا شدم و حس کردم تنهای تنهام!
دوباره نگاش کردم و بهم لبخند زد!
کنار هم نشستیم و شد تکیه گاه!
یه تکیه گاه خیلی محکم که بار ها و بار ها نزاشت بشکنم و فرو بریزم!
بعد يه مدتم شدیم یه ارتش موفق چهار نفره که پشت هم میمونن تا پله های موفقیت و طی کنن!
من...معصومه...محدثه و یلدا!
از اون لبخندای قشنگ مهربون زیاد توی خاطره هام هست!
مثل همون روزی که سه تایی زیر بارون با فاطمه زهرا قدم میزدیم و طلیسچی میخوندیم!
مثل صبایی که دوتایی تاریخ میخوندیم و جزو اولین نفرا واسه پرسش داوطلب میشدیم!
مثل روزایی که صدای خرت خرت کردن هویجامون کلاس و پر میکرد!
مثل لحظه هایی که پای تخته کلی شعر مینوشتم!
مثل روزایی که با فاطمه زهرا سه تایی شعر "شاعر که باشی..." و با لهجه های مختلف میخوندیم!
مثل لحظه ای که سه تا قولمون و تایپ کردیم و عهد بستیم درس بخونیم؛ داستان روزامون و بنویسیم و خواهر باشیم ( هیچ کدومشم عملی نکردیما😐😂)
مثل اون روزی که بعد امتحان حالم داغون بود و نشستم کنارش و همونجوری که سرم رو شونه ش بود کلی گریه کردم و بدون این که چیزی بپرسه یا دلیل بخواد بهم لبخند زد و اشکام و پاک کرد!
مثل روزی که شد خواهر فیکم و کلی هوام و داشت!
اصلا مثل همین صبحایی که با پیام صبح بخیرش لبخند میزنم و لبخندش یادم میاد!
پ.ن1: یه صبح با چشمای پف کرده ی خوابالو کلی حالت بد باشه و وقتی کسی نیس باهاش حرف بزنی بچرخی و ببینی همچین متنی برات فرستادن!
بغض و اشکام به کنار! عاخه من با دلتنگی چیکار کنم!... 💔
پ.ن2: میدونم نیستی اینجا... حرفام و واتساپ برات میفرستم... ولی میزارم اینجا بمونه چون با دوباره خوندنش حالم کلی خوب میشه ❤️
دوستت دارم (:
۲۹.۷k
۲۶ آبان ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.