رمان
#رمان
#چشمان_سیاه
#BTS
#part:۲۴
کنسرت خیلی عالی پیشرفت و لحظات فوق العاده ای رو برای بلا به خاطر گذاشت...بعد از کنسرت فن ساین بود...همه ارمیا رفتن محل فن ساین و بلا هم باهاشون...نوبت بلا شد که با اعضا صحبت کنه...باهمه صحبت کرد تا به جیمین رسید...
بلا:دوباره همدیگرو دیدم
جیمین:همیشه همو میبینیم
بلا:اره...خواستم بابت گوش دادن بهم برای اون روز تشکر کنم و خب ی کادو ی ریز ناقابل اوردم
پاکت رو آوردم بالا و گذاشتم رو میز:امیدوارم خوشت بیااد
جیمین:اوه لازم نبود...خیلی ممنون
خوش و بش میکردن غافل ازینکه یکی اونها رو با حسادت نگاه میکرد...هم عصبی بود هم حسود...اما چرا؟اونکه باز با اعضا صحبت کرد خندید و براشون کادو اورد...با نفرت به بلا نگاه میکرد...
فن ساین تموم شد و بلا ازونجا زد بیرون....
_:این اولین بارش نیست...باهاش میخنده حرف میزنه چالش میره دیدار داره...چخبرشه...انگار دوست دخترشه...عمرا بزارم ادامه پیدا کنه...فک کرده کاراش عادیه...همه کاراشو زیر نظر داشتم...موندم چطور فندوم بهش توجه نکردن..
گوشیش رو درآورد و شماره فرد مورد نظرش رو گرفت...بعد چندتا بوق جواب داد
_:همین الان برو دنبالش...نزار از دستت بره
+:مطمئنی
_:کاری که میگم رو انجام بده
+:چشم
بلا که سوار ماشین بود و توی بلوار حرکت میکرد....ماشین ازش جلو زد و سد راهش شد...بلا به سرعت ترمز گرفت و این باعث شد ماشین به بدترین شکل بایسته و بلا آسیب ببینه...وقتی ماشین ایستاد پیشونی بلا محکم به فرمون خورد و باعث شد پیشونیش خونریزی پیدا کنه
هنوز فرصت پیدا نکرده بود که بلند بشه که در ماشینش با شدت باز شد و دونفر نمایان شدن...بلا بین بیداری و بیهوشی بود...نمیتونست جلوشو دقیق ببینه...وقتی از ماشین کشیدنش بیرون دیگه کلا از حال رفت...
............
_:هوی بیدار شو...نیاوردمت بخوابی...
بلا با آبی که رو صورتش ریخته شد چشماشو کم کم باز کرد...دیدش تار بود اما کم کم درست شد...یکم که دقت کرد...متوجه شد داخل اتافچق تاریکیه که یک لامپ روشنه...و یک زن حدودا ۲۵_۲۶ ساله رو به روشه
بلا با گیجی بهش نگاه کرد
#چشمان_سیاه
#BTS
#part:۲۴
کنسرت خیلی عالی پیشرفت و لحظات فوق العاده ای رو برای بلا به خاطر گذاشت...بعد از کنسرت فن ساین بود...همه ارمیا رفتن محل فن ساین و بلا هم باهاشون...نوبت بلا شد که با اعضا صحبت کنه...باهمه صحبت کرد تا به جیمین رسید...
بلا:دوباره همدیگرو دیدم
جیمین:همیشه همو میبینیم
بلا:اره...خواستم بابت گوش دادن بهم برای اون روز تشکر کنم و خب ی کادو ی ریز ناقابل اوردم
پاکت رو آوردم بالا و گذاشتم رو میز:امیدوارم خوشت بیااد
جیمین:اوه لازم نبود...خیلی ممنون
خوش و بش میکردن غافل ازینکه یکی اونها رو با حسادت نگاه میکرد...هم عصبی بود هم حسود...اما چرا؟اونکه باز با اعضا صحبت کرد خندید و براشون کادو اورد...با نفرت به بلا نگاه میکرد...
فن ساین تموم شد و بلا ازونجا زد بیرون....
_:این اولین بارش نیست...باهاش میخنده حرف میزنه چالش میره دیدار داره...چخبرشه...انگار دوست دخترشه...عمرا بزارم ادامه پیدا کنه...فک کرده کاراش عادیه...همه کاراشو زیر نظر داشتم...موندم چطور فندوم بهش توجه نکردن..
گوشیش رو درآورد و شماره فرد مورد نظرش رو گرفت...بعد چندتا بوق جواب داد
_:همین الان برو دنبالش...نزار از دستت بره
+:مطمئنی
_:کاری که میگم رو انجام بده
+:چشم
بلا که سوار ماشین بود و توی بلوار حرکت میکرد....ماشین ازش جلو زد و سد راهش شد...بلا به سرعت ترمز گرفت و این باعث شد ماشین به بدترین شکل بایسته و بلا آسیب ببینه...وقتی ماشین ایستاد پیشونی بلا محکم به فرمون خورد و باعث شد پیشونیش خونریزی پیدا کنه
هنوز فرصت پیدا نکرده بود که بلند بشه که در ماشینش با شدت باز شد و دونفر نمایان شدن...بلا بین بیداری و بیهوشی بود...نمیتونست جلوشو دقیق ببینه...وقتی از ماشین کشیدنش بیرون دیگه کلا از حال رفت...
............
_:هوی بیدار شو...نیاوردمت بخوابی...
بلا با آبی که رو صورتش ریخته شد چشماشو کم کم باز کرد...دیدش تار بود اما کم کم درست شد...یکم که دقت کرد...متوجه شد داخل اتافچق تاریکیه که یک لامپ روشنه...و یک زن حدودا ۲۵_۲۶ ساله رو به روشه
بلا با گیجی بهش نگاه کرد
۳.۸k
۲۸ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.