سیا:میشه منو ببخشی؟میتونی منو ببخشی؟من واقعا نمیدونم چی ب
سیا:میشه منو ببخشی؟میتونی منو ببخشی؟من واقعا نمیدونم چی بگم...منو ببخش ...ببخش که نتونستم بفهمم ی فرشته رو به رومه...از خودم و از کل وجود متنفرم...ولی...ولی تازه اینو فهمیدم که تو رو بیشتر از هرکسی دوست دارم
اینو گفت و بعد محکم تهیونگ رو بغل کرد و گریه میکرد...تهیونگ که از همه حرکات و حرفاش تعجب کرده بود...دستی به موهاش کشید و بغلش کرد...
تهیونگ:اروم باش...چرا باید از خودت متنفر باشی؟وجودت اونقدر برام ارزشمنده که با گفتن این کلمات میترسم
من...من چون دوست دارم مواظبتم...پس ازت میخوام مواظب خودتم باشی...عروسک لجبازم
اینو گفت و مبوسه ای روی موهاش کاشت...سیا از تهیونگ جدا شد و تک خنده ای کرد و درحالیکه با پشت دستش اشکاش پاک میکرد گفت
سیا:من عروسک لجبازتم؟
تهیونگ:اره عروسکی که بوی خوش وانیل رو داره که اصلا ازش سیر نمیشم
سیا:خودت چی؟تو که خرس قهوه ای هستی که بوی قشنگ توت فرنگی رو میدی...الان میزارم توی یک نون بزرگ بعد شکلات هم روت میریزم و اوم میخورمت...
باهم میخندیدن و خوشحال بودن...احساس میکردن دیگه زندگیشون چیزی کم نداره...سوار ماشین شدن و حرکت کردن
سیا:ولی ی سوال تهیونگ
تهیونگ:جونم؟
سیا:چطور فهمیدی اینجام؟
تهیونگ:خب راستش میگم ولی منو نزن...از وقتی که واقعیت رکان رو فهمیدم نگران بودم بلایی سرت بیاره پس توی کیفت یک ردیاب گذاشتم...و خب همیشه زیر نظر داشتمت....بخدا همش از نگرانیم نسبت به توعه...و خب ردیاب به گوشیم وصله و وقتی دیدمش دیگه سریع خودمو رسوندم...
سیا نچی کرد و گفت
سیا:مرسی!
خودشو کشید سمت تهیونگ و لپشو بوسید
سیا:غرورم اجازه نمیداد...اما الان دیگه هیچ غروری پیش تو ندارم...تو خوشتیپترین و زیباترین مردی هستی که تو کل عمرم دیدم...زیباییت همیه منو شگفت زده میکنه...خیلی خوشحالم دارمت
تهیونگ:الهییی...نکه خودت کم داری؟تو که از منم خوشکل تری...مرسی که هستی
و این داستان ادامه دارد....
اونقدر باهم حرف زدن و خندیدن تا دیگه به خونه رسیدن سیا رفت خونش تهیونگ هم همینطور....
بعضی وقت ها افرادی بهمون نزدیک میشن و تنها قصدشان منفعت شخصی خودشونه مهم نیست دقیقا چه منفعتی و در چه زمینه ای...اما اونا خود ما رو نمیخوام بلکه برای منفعت خودشون میخوان...اما هستن کسانیکه ما رو واسه خودمون میخوان نه بخاطر چیز دیگه ای...اونا درخشان ترین آدمای زندگیمونن
سیا بلاخره این رو فهمیده بود و خوشحال بود که تهیونگ اون آدم درخشان زندگیشه
پایان♡💕
اینو گفت و بعد محکم تهیونگ رو بغل کرد و گریه میکرد...تهیونگ که از همه حرکات و حرفاش تعجب کرده بود...دستی به موهاش کشید و بغلش کرد...
تهیونگ:اروم باش...چرا باید از خودت متنفر باشی؟وجودت اونقدر برام ارزشمنده که با گفتن این کلمات میترسم
من...من چون دوست دارم مواظبتم...پس ازت میخوام مواظب خودتم باشی...عروسک لجبازم
اینو گفت و مبوسه ای روی موهاش کاشت...سیا از تهیونگ جدا شد و تک خنده ای کرد و درحالیکه با پشت دستش اشکاش پاک میکرد گفت
سیا:من عروسک لجبازتم؟
تهیونگ:اره عروسکی که بوی خوش وانیل رو داره که اصلا ازش سیر نمیشم
سیا:خودت چی؟تو که خرس قهوه ای هستی که بوی قشنگ توت فرنگی رو میدی...الان میزارم توی یک نون بزرگ بعد شکلات هم روت میریزم و اوم میخورمت...
باهم میخندیدن و خوشحال بودن...احساس میکردن دیگه زندگیشون چیزی کم نداره...سوار ماشین شدن و حرکت کردن
سیا:ولی ی سوال تهیونگ
تهیونگ:جونم؟
سیا:چطور فهمیدی اینجام؟
تهیونگ:خب راستش میگم ولی منو نزن...از وقتی که واقعیت رکان رو فهمیدم نگران بودم بلایی سرت بیاره پس توی کیفت یک ردیاب گذاشتم...و خب همیشه زیر نظر داشتمت....بخدا همش از نگرانیم نسبت به توعه...و خب ردیاب به گوشیم وصله و وقتی دیدمش دیگه سریع خودمو رسوندم...
سیا نچی کرد و گفت
سیا:مرسی!
خودشو کشید سمت تهیونگ و لپشو بوسید
سیا:غرورم اجازه نمیداد...اما الان دیگه هیچ غروری پیش تو ندارم...تو خوشتیپترین و زیباترین مردی هستی که تو کل عمرم دیدم...زیباییت همیه منو شگفت زده میکنه...خیلی خوشحالم دارمت
تهیونگ:الهییی...نکه خودت کم داری؟تو که از منم خوشکل تری...مرسی که هستی
و این داستان ادامه دارد....
اونقدر باهم حرف زدن و خندیدن تا دیگه به خونه رسیدن سیا رفت خونش تهیونگ هم همینطور....
بعضی وقت ها افرادی بهمون نزدیک میشن و تنها قصدشان منفعت شخصی خودشونه مهم نیست دقیقا چه منفعتی و در چه زمینه ای...اما اونا خود ما رو نمیخوام بلکه برای منفعت خودشون میخوان...اما هستن کسانیکه ما رو واسه خودمون میخوان نه بخاطر چیز دیگه ای...اونا درخشان ترین آدمای زندگیمونن
سیا بلاخره این رو فهمیده بود و خوشحال بود که تهیونگ اون آدم درخشان زندگیشه
پایان♡💕
۳۳.۵k
۲۵ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۶۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.