اون سال پاییز نخواست

اون سال پاییز نخواست
که ساعت مچی شو یه ساعت به عقب تر برگردونه.
میگفت از اینکه دیر برسم
می ترسم.
بذار زمان گولم بزنه،
یا چه میدونم...
بهم یادآوری کنه
که داره دیر میشه!
همیشه وقتی ازش ساعتو می پرسیدم، میگفت هشت من! هفت شما.
یا وقتی می خواستیم
قرار بذاریم
بهش میگفتم توی کافه می بینمت، ساعتِ شیشِ تو.
دیگه عادت کرده بودم
که ثانیه ها و دقیقه های اون برام با همه ی آدم های اطرافم متفاوت باشه!
اما کم کم
اون شور و هیجان،
اون دلدادگی از بین رفت.
انگار که زندگی به حالت تکرار و عادی روزمره ی خودش برگرده.
مثه ساعتی که با اومدن بهار،
دوباره میره به سمت جلو.
چند سال بعد که دیدمش!
هنوزم همون ساعت رو به مچش بسته بود.
بهش گفتم که نمیدونم
از کجا،
همه چی تموم شد
گفت: دیر کردی،
خیلی دیر کردی!
نگاهی به ساعتش کردم
و گفتم با ساعته تو یا...
حرفمو قطع کرد.
گفت: ساعت دلم
از اون روز به بعد فهمیدم
که عشق،
یعنی با ساعت دل آدمی که دوسش داریم
هماهنگ باشیم!
نذاریم صدای تیک تاکش از بین بره...
نذاریم بخوابه
همین!
دیدگاه ها (۱۶)

ﻣﺎﻩ ﻣﻦ !ﻧﺸﺎﻧﯽ ﻗﻠﺒﺖ ﺭﺍ ﻫﺮﮔﺰ ﺍﺯ ﯾﺎﺩ ﻧﺒﺮﺩﻩ ﺍﻡﻓﺮﺳﻨﮓ ﻫﺎ ﻫﻢ ﮐﻪ ﺩﻭﺭ...

امکان نداردکسی به فکرفت باشد و سراغی ازتو نگیرد!آدم ها تا سر...

امشبروےبامِ دلتنگےدانہ دانہ بربادمیدهمگلـبرگهاےیخ زده ے خاطر...

حال دنیا را چو پرسیدم من از فرزانه ای؟گفت: یا آب است؛ یا خاک...

آقا 600 هزار دلار پول بی زبون بیت المال رو بین 11 تا شرکت گل...

سلااام امروز می خوام ببرمتون به حدود ۵۳ یا ۵۴ سال پیش یا همو...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط