« فرصتی دوباره»
« فرصتی دوباره»
p⁸.
اخبار: آقای لی رئیس شرکت__همرا با خانمش در راه خانه تصادف کردن و هردو مردن.
با شنیدن اخبار پشمامم ریخت انگار سوهو و هاری هم رفتن پیش مین ها و فقط مونده من.😔 ماشین رو روشن کردم و به سمت خونه حرکت کردم و بعد از چند مین رسیدم خونه ماشین رو دادم بادیگارد پارک کنه و خودم رفتم اتاقم روی تخت دراز کشیدم و کم کم خوابم برد
«ساعت ⁸شب»
با احساس تشنگی از خواب بیدار شدم و خودم رو به
آشپزخونه رسوندم لیوان رو پر آب سرد کردم و ی سره
سر کشیدم روی مبل نشستم و توی فکر فرو رفتم...باصدا
زدن های یکی از فکرام دل کندم و به صاحب صدا نگاه کردم آجوما بود
آجوما:پسرم پسرم حواست کجاست
_آ.. ببخشید آجوما تو فکر بودم
آجوما : آها الان بیا سر میز غذاتو بخور
باشه ای گفتم و رفتم سر میز برای خوردن شام
«چند مین بعد»
زیاد اشتها نداشتم برای همین کم خوردم و از آجوما تشکر کردم و رفتم توی اتاقم تصمیم گرفتم فردا برای تسلیت برم ژاپن پرواز ساعت 7 صبح بود سعی کردم بخوابم ولی.خوابم نمی برد رفتم ی دسته گیم زدن که چشمام خسته شد خودم رو روی تخت انداختم و به آغوش گرم خواب رفتم
"ویو صبح ساعت⁶:³⁰"
چشمام رو باز کردم و گوشی کنارم رو برای دیدن ساعت برداشتم وقتی گوشیم رو روشن کردم با دیدن ساعت پشمامم ریخت سریع رفتم دستشویی و کارهای لازم رو کردم لباسام رو آجوما جمع کرده بود ماسک و کلاه زدم کیفم رو برداشتم و از خونه خارج شدم و به سمت فرودگاه حرکت کردم نگاهی به ساعت انداختم نفسم رو صدا دار بیرون دادم
_آخیش دیر نرسیدم
بعد از گفتن این حرف رفتم تو داشتن اسم پرواز منو میگفتن سریع خودم رو رسوندم و سوار هواپیما شدم و با کمک مهمان دار صندلیم رو پیدا کردم و نشستم
«ویو رسیدن دب در خونه سوهو »
وارد حیاط که شدم متوجه خانمی دب در شدم رفتم جلو تر چیزی که دیدم رو نمی تونستم باور کنم او..اون مین ها بود ولی چطوری زندست رفتم جلوش(و همین اتفاق ها دیگه من گشادم حوصله ندارم )بعد از گفتن این حرفش رفت
من هنوز باورم نمیشد از اونجا اومدم بیرون و به سمت هتل حرکت کردم
ببینید چه آدمین گلی دارین واسه آدمینم
که شده لایک کن ❤️
#فیک
#چندپارتی
#تکپارتی
p⁸.
اخبار: آقای لی رئیس شرکت__همرا با خانمش در راه خانه تصادف کردن و هردو مردن.
با شنیدن اخبار پشمامم ریخت انگار سوهو و هاری هم رفتن پیش مین ها و فقط مونده من.😔 ماشین رو روشن کردم و به سمت خونه حرکت کردم و بعد از چند مین رسیدم خونه ماشین رو دادم بادیگارد پارک کنه و خودم رفتم اتاقم روی تخت دراز کشیدم و کم کم خوابم برد
«ساعت ⁸شب»
با احساس تشنگی از خواب بیدار شدم و خودم رو به
آشپزخونه رسوندم لیوان رو پر آب سرد کردم و ی سره
سر کشیدم روی مبل نشستم و توی فکر فرو رفتم...باصدا
زدن های یکی از فکرام دل کندم و به صاحب صدا نگاه کردم آجوما بود
آجوما:پسرم پسرم حواست کجاست
_آ.. ببخشید آجوما تو فکر بودم
آجوما : آها الان بیا سر میز غذاتو بخور
باشه ای گفتم و رفتم سر میز برای خوردن شام
«چند مین بعد»
زیاد اشتها نداشتم برای همین کم خوردم و از آجوما تشکر کردم و رفتم توی اتاقم تصمیم گرفتم فردا برای تسلیت برم ژاپن پرواز ساعت 7 صبح بود سعی کردم بخوابم ولی.خوابم نمی برد رفتم ی دسته گیم زدن که چشمام خسته شد خودم رو روی تخت انداختم و به آغوش گرم خواب رفتم
"ویو صبح ساعت⁶:³⁰"
چشمام رو باز کردم و گوشی کنارم رو برای دیدن ساعت برداشتم وقتی گوشیم رو روشن کردم با دیدن ساعت پشمامم ریخت سریع رفتم دستشویی و کارهای لازم رو کردم لباسام رو آجوما جمع کرده بود ماسک و کلاه زدم کیفم رو برداشتم و از خونه خارج شدم و به سمت فرودگاه حرکت کردم نگاهی به ساعت انداختم نفسم رو صدا دار بیرون دادم
_آخیش دیر نرسیدم
بعد از گفتن این حرف رفتم تو داشتن اسم پرواز منو میگفتن سریع خودم رو رسوندم و سوار هواپیما شدم و با کمک مهمان دار صندلیم رو پیدا کردم و نشستم
«ویو رسیدن دب در خونه سوهو »
وارد حیاط که شدم متوجه خانمی دب در شدم رفتم جلو تر چیزی که دیدم رو نمی تونستم باور کنم او..اون مین ها بود ولی چطوری زندست رفتم جلوش(و همین اتفاق ها دیگه من گشادم حوصله ندارم )بعد از گفتن این حرفش رفت
من هنوز باورم نمیشد از اونجا اومدم بیرون و به سمت هتل حرکت کردم
ببینید چه آدمین گلی دارین واسه آدمینم
که شده لایک کن ❤️
#فیک
#چندپارتی
#تکپارتی
۲۲.۱k
۰۹ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.