لیلی بی عشق
#لیلی #بی#عشق
#پارت #اول
نوشته #پرنیا
از کیف ارایشم رژ صورتی جیغم رو برداشتم تابحال ازش استفاده نکردم خوب بالاخره یجایی به دردم خورد با دقت رژ رو روی لبهاش کشیدم خوب تمام شد در رژ رو بستم و نگاهش کردم عجب خط چشم خوشگلی شد خندم گرفت رژ گونه اکلیلی ای که زده بودم بین ریش هاش میدرخشید ابروهاش خیلی باحال شده بود
موبایلم رو در اوردم و ازش چند تا عکس و یه عکس سلفی دونفره گرفتم
با خنده گفتم امیر حسین اگر دختر شده بودی هیچ پسری حتی نگاهتم نمیکرد ریز ریز خندیدم.
به ساعت نگاه کردم وای کی ساعت 7 شد
سریع ارایش صورتش رو با شیر پاک کن پاک کردم الان بدری خانوم بیدار میشه
سریع صبحانه خوردم با ماشین رفتم دانشگاه خدا کنه که به کلاسم برسم
هنوز تو فکر حرفای کامیار بودم میتونست واقعیت داشته باشه اگر که من امیر رو ببخشم امیر بعد از دوسال زندگی نباتی خوب میشه؟؟
ولی اخه چجوری میتونم ببخشمش هنوز یادم نرفته این همه تنهایی و روزهای سخت
طرد شدنم از خانواده و شهرم چی میشه؟؟؟
اگر امیر بهوش بیاد و مثل قبل باهام بد رفتاری کنه چی
یا شاید هم طبق گفته های کامیار امیر بیرحم نباشه و نمک نشناسی نکنه نمیدونم چیکار کنم تازه به این شرایط عادت کرده بودم
ماشین رو گذاشتم داخل پارکینگ و کیفم رو از رو صندلی عقب برداشتم و برگشتم سمت حیاط باز هم عمو علی بین کلی بوته گل و درختها نشسته بود و مشغول حرص کردنشون بود
-سلام عمو جون خسته نباشی
عمو علی: سلام دخترم درمونده نباشی دانشگاه چطور بود ؟
-خوب بود مثل همیشه
چشمامو ریز کردم و گفتم
-خانومت چی درست کرده واسه ناهار
سرشو به چپ و راست تکون داد و با یه لحن بانمکی گفت :نمیگم که
خندم گرفت از لحنش و قیافش
در حالی که ازش دور میشدم یه چشمک زدم و گفتم
-خودم میفهمم
رفتم داخل ساختمان بو کشیدم به به حتما قرمه سبزیه دستمو کشیدم رو شکمم حسابی هم که گرسنمه
یه سرک کشیدم داخل اشپز خونه کسی نبود پاورچین پاورچین رفتم سر گاز و در قابلمه رو برداشتم ولی چون خیلی داغ بود از دستم افتاد رو قابلمه و صدای بدی کرد الان بدری خانوم میاد
سریع برگشتم بیرون اشپز خونه و رفتم سمت اتاق امیر اما داخل نرفتم از بین در دیدم که مثل روزهای قبل اروم خوابیده و به سقف نگاه میکنه هرکسی الان امیر رو ببینه میگه که چقدر مظلومانه خوابیده و باورش نمیشه که همین اقا دوسال پیش چه کارایی کرده
با صدای لیلی گفتن بدری خانوم برگشتم و با لبخند گفتم سلام جانم
بدری خانوم : سلام دخترم جونت سلامت برو لباستو عوض کن و بیا واسه ناهار
باشه ای گفتم و برگشتم سمت راه پله و رفتم داخل اتاقم و مانتو شلوارم رو بایه بلوز و شلوار راحتی عوض کردم یه روسری هم از کشو بیرون اوردم و همینجوری که روسری رو سر میکردم رفتم بیرون و تو دستشویی دست و صورتمو شستم و سریع رفتم پایین و کمک کردم که غذا رو بکشیم و بعد از امدن عمو علی با شوخی و خنده ناهار رو خوردیم
بعد از ناهار و جمع کردن میز رفتم داخل اتاق امیر مثل همیشه سلام کردم
حس میکردم که صدام رو میشنوه برای همین همیشه باهاش حرف میزدم و گاهی واسش کتاب رمان و شعر هم میخوندم فشارش رو با دستگاه گرفتم خوب بود
نگاش کردم اون چشمای نافذ مشکیش با وجود بیماری هنوز هم مثل قبل بود مژهاش هم بلند بود ابرو های پر و مشکیش که اگه اصلاح میشد خیلی باحال بود ولی الان هم خیلی مردونه و جذابه بینی قلمی و کمی بزرگش که به صورتش میومد دستگاه کمک نفس رو از صورتش برداشتم
لبهاش قلوه ای بود ریش هاش چند سانتی رشد کرده بودن و ته ریش داشت
دلم لرزید امیر وقتی خوب بشه با من چه رفتاری میکنه باز هم با خشونت رفتار میکنه دوباره داد میزنه بگه خفه بشم یا با ماشین تند میره که من بترسم خدایا اون روز من باید اون برگه اهدا عضو رو امضا میکردم چرا درست وغلط رو نمیدونم ای کاش بابا پیشم بود تا باهاش مشورت میکردم کاش مامان اینجا بود مثل بچگی هام تو بغلش گریه میکردم و اون نازم میکردو قربون صدقه ام میرفت تا اروم بشم
اشک تو چشمهام جمع شده بود اروم دستش رو لمس کردم که دستم رو گرفت به چشم هاش نگاه کردم کاش میتونستم بفهمم چشم هات چی میگن
دستم رو از تو دستش بیرون کشیدم سریع دستگاه روی صورتش گذاشتم و رفتم طبقه بالا داخل اتاق خودم و خزیدم زیر پتو و سعی کردم به چیزی فکر نکنم
لیوان قهوه رو دو دستی گرفتم تا از گرمیش دستهای سردم گرم بشن. نشستم روی کاناپه و به تلویزیون خاموش خیره شدم یاد خواب بعد از ظهر افتادم
من و امیر تو ماشین بودیم امیر باز همون حرفها رو زد گفت که خفه بشم من واسش بی ارزشم وقتی بچش به دنیا بیاد منو مثل یه اشغال به درد نخور دور میندازه گفت که عشق داره
یاد نفس افتادم اون دختر خوشگل و جذاب برای اولین بار تو بیمارستان دیدمش موهای بلوند و ریملی که در اثر گریه پخش شده
#پارت #اول
نوشته #پرنیا
از کیف ارایشم رژ صورتی جیغم رو برداشتم تابحال ازش استفاده نکردم خوب بالاخره یجایی به دردم خورد با دقت رژ رو روی لبهاش کشیدم خوب تمام شد در رژ رو بستم و نگاهش کردم عجب خط چشم خوشگلی شد خندم گرفت رژ گونه اکلیلی ای که زده بودم بین ریش هاش میدرخشید ابروهاش خیلی باحال شده بود
موبایلم رو در اوردم و ازش چند تا عکس و یه عکس سلفی دونفره گرفتم
با خنده گفتم امیر حسین اگر دختر شده بودی هیچ پسری حتی نگاهتم نمیکرد ریز ریز خندیدم.
به ساعت نگاه کردم وای کی ساعت 7 شد
سریع ارایش صورتش رو با شیر پاک کن پاک کردم الان بدری خانوم بیدار میشه
سریع صبحانه خوردم با ماشین رفتم دانشگاه خدا کنه که به کلاسم برسم
هنوز تو فکر حرفای کامیار بودم میتونست واقعیت داشته باشه اگر که من امیر رو ببخشم امیر بعد از دوسال زندگی نباتی خوب میشه؟؟
ولی اخه چجوری میتونم ببخشمش هنوز یادم نرفته این همه تنهایی و روزهای سخت
طرد شدنم از خانواده و شهرم چی میشه؟؟؟
اگر امیر بهوش بیاد و مثل قبل باهام بد رفتاری کنه چی
یا شاید هم طبق گفته های کامیار امیر بیرحم نباشه و نمک نشناسی نکنه نمیدونم چیکار کنم تازه به این شرایط عادت کرده بودم
ماشین رو گذاشتم داخل پارکینگ و کیفم رو از رو صندلی عقب برداشتم و برگشتم سمت حیاط باز هم عمو علی بین کلی بوته گل و درختها نشسته بود و مشغول حرص کردنشون بود
-سلام عمو جون خسته نباشی
عمو علی: سلام دخترم درمونده نباشی دانشگاه چطور بود ؟
-خوب بود مثل همیشه
چشمامو ریز کردم و گفتم
-خانومت چی درست کرده واسه ناهار
سرشو به چپ و راست تکون داد و با یه لحن بانمکی گفت :نمیگم که
خندم گرفت از لحنش و قیافش
در حالی که ازش دور میشدم یه چشمک زدم و گفتم
-خودم میفهمم
رفتم داخل ساختمان بو کشیدم به به حتما قرمه سبزیه دستمو کشیدم رو شکمم حسابی هم که گرسنمه
یه سرک کشیدم داخل اشپز خونه کسی نبود پاورچین پاورچین رفتم سر گاز و در قابلمه رو برداشتم ولی چون خیلی داغ بود از دستم افتاد رو قابلمه و صدای بدی کرد الان بدری خانوم میاد
سریع برگشتم بیرون اشپز خونه و رفتم سمت اتاق امیر اما داخل نرفتم از بین در دیدم که مثل روزهای قبل اروم خوابیده و به سقف نگاه میکنه هرکسی الان امیر رو ببینه میگه که چقدر مظلومانه خوابیده و باورش نمیشه که همین اقا دوسال پیش چه کارایی کرده
با صدای لیلی گفتن بدری خانوم برگشتم و با لبخند گفتم سلام جانم
بدری خانوم : سلام دخترم جونت سلامت برو لباستو عوض کن و بیا واسه ناهار
باشه ای گفتم و برگشتم سمت راه پله و رفتم داخل اتاقم و مانتو شلوارم رو بایه بلوز و شلوار راحتی عوض کردم یه روسری هم از کشو بیرون اوردم و همینجوری که روسری رو سر میکردم رفتم بیرون و تو دستشویی دست و صورتمو شستم و سریع رفتم پایین و کمک کردم که غذا رو بکشیم و بعد از امدن عمو علی با شوخی و خنده ناهار رو خوردیم
بعد از ناهار و جمع کردن میز رفتم داخل اتاق امیر مثل همیشه سلام کردم
حس میکردم که صدام رو میشنوه برای همین همیشه باهاش حرف میزدم و گاهی واسش کتاب رمان و شعر هم میخوندم فشارش رو با دستگاه گرفتم خوب بود
نگاش کردم اون چشمای نافذ مشکیش با وجود بیماری هنوز هم مثل قبل بود مژهاش هم بلند بود ابرو های پر و مشکیش که اگه اصلاح میشد خیلی باحال بود ولی الان هم خیلی مردونه و جذابه بینی قلمی و کمی بزرگش که به صورتش میومد دستگاه کمک نفس رو از صورتش برداشتم
لبهاش قلوه ای بود ریش هاش چند سانتی رشد کرده بودن و ته ریش داشت
دلم لرزید امیر وقتی خوب بشه با من چه رفتاری میکنه باز هم با خشونت رفتار میکنه دوباره داد میزنه بگه خفه بشم یا با ماشین تند میره که من بترسم خدایا اون روز من باید اون برگه اهدا عضو رو امضا میکردم چرا درست وغلط رو نمیدونم ای کاش بابا پیشم بود تا باهاش مشورت میکردم کاش مامان اینجا بود مثل بچگی هام تو بغلش گریه میکردم و اون نازم میکردو قربون صدقه ام میرفت تا اروم بشم
اشک تو چشمهام جمع شده بود اروم دستش رو لمس کردم که دستم رو گرفت به چشم هاش نگاه کردم کاش میتونستم بفهمم چشم هات چی میگن
دستم رو از تو دستش بیرون کشیدم سریع دستگاه روی صورتش گذاشتم و رفتم طبقه بالا داخل اتاق خودم و خزیدم زیر پتو و سعی کردم به چیزی فکر نکنم
لیوان قهوه رو دو دستی گرفتم تا از گرمیش دستهای سردم گرم بشن. نشستم روی کاناپه و به تلویزیون خاموش خیره شدم یاد خواب بعد از ظهر افتادم
من و امیر تو ماشین بودیم امیر باز همون حرفها رو زد گفت که خفه بشم من واسش بی ارزشم وقتی بچش به دنیا بیاد منو مثل یه اشغال به درد نخور دور میندازه گفت که عشق داره
یاد نفس افتادم اون دختر خوشگل و جذاب برای اولین بار تو بیمارستان دیدمش موهای بلوند و ریملی که در اثر گریه پخش شده
۳۰.۵k
۱۰ تیر ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۲۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.