رمان.لیلی.بی.عشق
#رمان.لیلی.بی.عشق
#پارت_سوم
نوشته : #پرنیا
مقابل ایینه قدی اتاقم ایستادم قدم 165 تا بود و وزنم 51 یا 52 کیلو موهام مشکی بود و بلندیش تا روی باسنم باید کوتاهشون کنم ولی موی بلند خیلی بهم میاد
دقیق به خودم توی ایینه نگاه کردم ابرهای پر و بلند که حتی یک بار هم اصلاح نشده بودن مژهام رو خیلی دوست داشتم چون پر و بلند بودن و مثل مژه مصنوعی بودن و رنگ چشم هام که خاکستری بود بچه های دانشگاه بهم میگن چشمات سگ داره صدف وقتی دقیق به چشمهام نگاه میکنه ابریزش چشم پیدا میکنه خودم هم از جذبه چشم هام خبر داشتم و تقریبا قشنگ ترین قسمت بدنم همین چشم هام بودن بینیم استخونی بود و یکمی بزرگ و لبهام هم نه زیاد کوچیک و نه خیلی گشاد معمولی و یکم گوشتی اما همیشه قرمز لپ هامم همیشه یکم قرمز هستن علتش هم اینه که ضربان قلبم یکم بیشتر از بقیه دختر های هم سنم هست و دکتر هم رفتم گفت مشکلی نداری فقط قلبت کمی تند تر از حد نرمال میزنه
چرب لبم رو برداشتم و لبهام که خشک شده بودن و پوسته پوسته رو چرب کردم وسریع رفتم پایین
کامیار سوتی زد و در قابلمه رو بست
کامیار: اشپز هم بودی و رو نمیکردی
لبخندی زدم و مشغول خورد کردن خیار و گوجه هاشدم
زنگ در رو زدن کامیار رفت در رو باز کرد و کمی بعد صدای سلام و احوالپرسی اومد وقتی سالاد ها تمام شد و همه دوستای امیر اومدن یه سینی قهوه و نسکافه ریختم و تا نزدیک پذیرایی که پسرا نشسته بودن بردم که حامد منو دید سریع بلند شد اومد جلو
حامد:سلام خانوم اسایش خوب هستین چرا شما زحمت کشیدین؟
همینجور که سینی رو از دستم میگرفت گفتم سلام خیلی ممنونم زحمتی نیس بدری خانوم نیستن
اهانی گفت و با سینی رفت سمت بچه ها میخواستم برم طبقه بالا که فرهاد صدام کرد
فرهاد: خانوم اسایش
برگشتم سمتش و گفتم بله
فرهاد : حال امیر چطوره؟
-مثل قبل تغییری نکرده
فرهاد : کی علائمش رو چک کردی
به ساعت نگاه کردم و گفتم
- یک ربع پیش
فرهاد:خوبه
خواستم برم که سعید از اتاق امیر اومد بیرون با دیدنش لبخند زدم
سعید:به سلام خانوم دکتر مهربون ما چطوره
-سلام ممنونم تو خوبی؟؟ حانیه جان خوبه؟؟
سعید: بله ماهم خوبیم شکر
فرهاد : جدیدا تو ایران به پرستار ها میگن دکتر
با پوزخند بهم نگاه کرد
کامیار:اختیار داری فرهاد جان
این لیلی خانوم ما دانشجو دندان پزشکی دانشگاه تهرانه
یه تای ابرو فرهاد بالا رفت و متفکرانه نگاهم کرد
فرهاد: خوب دانشگاهت که خرجی نداره پس چرا کار میکنی؟همه ساکت به من نگاه میکردن
کامیار خواست حرفی بزنه که من زود تر گفتم
_ بخاطر یه دلیل شخصی که لازم نمیدونم برای شما توضیح بدم
اجازه حرف زدن به کسی رو ندادم و رفتم سمت پله ها و سریع رفتم داخل اتاقم
سعی کردم خودم رو با درس خوندن مشغول کنم موقع ناهار رفتم پایین غذا رو کشیدم و روی میز چیدم وقتی تموم شد کامیار رو صدا کردم کامیار همه بچه ها رو صدا کرد. خودم هم داخل اشپز خونه مشغول شدم به کامیار گفتم که نگه من غذا رو پختم چون حوصله تیکه های فرهاد رو نداشتم .
سعید منو صدا کرد که واسش فلفل ببرم
فلفل رو از کابینت برداشتم و بهش دادم
سعید: ممنونم
_خواهش میکنم
فرهاد:کامیار ادرس این رستورانی که غذا گرفتین رو بهم بده خیلی عالیه غذاهاش
تقریبا همه تایید کردن و گفتن خیلی خوبه
کامیار که داشت نوشابه میخورد پرید تو گلوش که محمد محکم زد پشت کمرش
محمد: اروم تر خفه شدی خوب
وقتی حالش جا اومد به من نگاهی کرد که اخم کردم
کامیار: نوچ ....یه رستوران شخصیه سفارش از غریبه ها قبول نمیکنه
فرهاد: خوب ما رو باهاش اشنا کن
کامیار :باشه ببینم چی میشه
من برگشتم داخل اشپز خونه وقتی همه غذاشون رو خوردن میز رو جمع کردم و ظرف ها رو شستم
ظرفها تقریبا تمام شده بودن و میخواستم برم بالاوبه بقیه درس هام برسم که صدای فرهاد از پشت سرم اومد
فرهاد: میشه یه لیوان اب بهم بدی؟
-اب داخل پخچال هست اینم لیوان وبه لیوانهای شسته شده اشاره کردم
ظرف ها تموم شدن خواستم از اشپز خونه برم بیرون
فرهاد: ازت خوشم اومده
باتعجب به فرهاد که با یه پوزخند مسخره به دیوار تکیه داده بود نگاه کردم
فرهاد: چیه خوب چرا اینجوری نگاه میکنی حتما الان میخوای کلاس بزاری ولی من حتی تحقیق هم کردم و میدونم که دوست پسر نداری
یه چشمک زد
اصلا انتظار نداشتم این حرف رو بهم بزنه فکر میکردم شوخی میکنه ولی قیافش که اینو نمیگفت فرهاد با این همه غرور اون حرف رو زد با اخم نگاهش کردم و خواستم از اشپز خونه بیرون برم که بازوم رو گرفت همون موقع کامیار اومد داخل
کامیار:اینجا چه خبره؟
بازوم رو از تو دستش کشیدم و انگشت اشارمو به نشونه تهدید بالا بردم و گفتم دیگه هرگز این کارتو تکرار نکن هیچ وقت
سریع از اشپز خونه بیرون رفتم بدون توجه به لیلی گفتن فرهاد خیلی عصبی بودم در اتاقم رو ق
#پارت_سوم
نوشته : #پرنیا
مقابل ایینه قدی اتاقم ایستادم قدم 165 تا بود و وزنم 51 یا 52 کیلو موهام مشکی بود و بلندیش تا روی باسنم باید کوتاهشون کنم ولی موی بلند خیلی بهم میاد
دقیق به خودم توی ایینه نگاه کردم ابرهای پر و بلند که حتی یک بار هم اصلاح نشده بودن مژهام رو خیلی دوست داشتم چون پر و بلند بودن و مثل مژه مصنوعی بودن و رنگ چشم هام که خاکستری بود بچه های دانشگاه بهم میگن چشمات سگ داره صدف وقتی دقیق به چشمهام نگاه میکنه ابریزش چشم پیدا میکنه خودم هم از جذبه چشم هام خبر داشتم و تقریبا قشنگ ترین قسمت بدنم همین چشم هام بودن بینیم استخونی بود و یکمی بزرگ و لبهام هم نه زیاد کوچیک و نه خیلی گشاد معمولی و یکم گوشتی اما همیشه قرمز لپ هامم همیشه یکم قرمز هستن علتش هم اینه که ضربان قلبم یکم بیشتر از بقیه دختر های هم سنم هست و دکتر هم رفتم گفت مشکلی نداری فقط قلبت کمی تند تر از حد نرمال میزنه
چرب لبم رو برداشتم و لبهام که خشک شده بودن و پوسته پوسته رو چرب کردم وسریع رفتم پایین
کامیار سوتی زد و در قابلمه رو بست
کامیار: اشپز هم بودی و رو نمیکردی
لبخندی زدم و مشغول خورد کردن خیار و گوجه هاشدم
زنگ در رو زدن کامیار رفت در رو باز کرد و کمی بعد صدای سلام و احوالپرسی اومد وقتی سالاد ها تمام شد و همه دوستای امیر اومدن یه سینی قهوه و نسکافه ریختم و تا نزدیک پذیرایی که پسرا نشسته بودن بردم که حامد منو دید سریع بلند شد اومد جلو
حامد:سلام خانوم اسایش خوب هستین چرا شما زحمت کشیدین؟
همینجور که سینی رو از دستم میگرفت گفتم سلام خیلی ممنونم زحمتی نیس بدری خانوم نیستن
اهانی گفت و با سینی رفت سمت بچه ها میخواستم برم طبقه بالا که فرهاد صدام کرد
فرهاد: خانوم اسایش
برگشتم سمتش و گفتم بله
فرهاد : حال امیر چطوره؟
-مثل قبل تغییری نکرده
فرهاد : کی علائمش رو چک کردی
به ساعت نگاه کردم و گفتم
- یک ربع پیش
فرهاد:خوبه
خواستم برم که سعید از اتاق امیر اومد بیرون با دیدنش لبخند زدم
سعید:به سلام خانوم دکتر مهربون ما چطوره
-سلام ممنونم تو خوبی؟؟ حانیه جان خوبه؟؟
سعید: بله ماهم خوبیم شکر
فرهاد : جدیدا تو ایران به پرستار ها میگن دکتر
با پوزخند بهم نگاه کرد
کامیار:اختیار داری فرهاد جان
این لیلی خانوم ما دانشجو دندان پزشکی دانشگاه تهرانه
یه تای ابرو فرهاد بالا رفت و متفکرانه نگاهم کرد
فرهاد: خوب دانشگاهت که خرجی نداره پس چرا کار میکنی؟همه ساکت به من نگاه میکردن
کامیار خواست حرفی بزنه که من زود تر گفتم
_ بخاطر یه دلیل شخصی که لازم نمیدونم برای شما توضیح بدم
اجازه حرف زدن به کسی رو ندادم و رفتم سمت پله ها و سریع رفتم داخل اتاقم
سعی کردم خودم رو با درس خوندن مشغول کنم موقع ناهار رفتم پایین غذا رو کشیدم و روی میز چیدم وقتی تموم شد کامیار رو صدا کردم کامیار همه بچه ها رو صدا کرد. خودم هم داخل اشپز خونه مشغول شدم به کامیار گفتم که نگه من غذا رو پختم چون حوصله تیکه های فرهاد رو نداشتم .
سعید منو صدا کرد که واسش فلفل ببرم
فلفل رو از کابینت برداشتم و بهش دادم
سعید: ممنونم
_خواهش میکنم
فرهاد:کامیار ادرس این رستورانی که غذا گرفتین رو بهم بده خیلی عالیه غذاهاش
تقریبا همه تایید کردن و گفتن خیلی خوبه
کامیار که داشت نوشابه میخورد پرید تو گلوش که محمد محکم زد پشت کمرش
محمد: اروم تر خفه شدی خوب
وقتی حالش جا اومد به من نگاهی کرد که اخم کردم
کامیار: نوچ ....یه رستوران شخصیه سفارش از غریبه ها قبول نمیکنه
فرهاد: خوب ما رو باهاش اشنا کن
کامیار :باشه ببینم چی میشه
من برگشتم داخل اشپز خونه وقتی همه غذاشون رو خوردن میز رو جمع کردم و ظرف ها رو شستم
ظرفها تقریبا تمام شده بودن و میخواستم برم بالاوبه بقیه درس هام برسم که صدای فرهاد از پشت سرم اومد
فرهاد: میشه یه لیوان اب بهم بدی؟
-اب داخل پخچال هست اینم لیوان وبه لیوانهای شسته شده اشاره کردم
ظرف ها تموم شدن خواستم از اشپز خونه برم بیرون
فرهاد: ازت خوشم اومده
باتعجب به فرهاد که با یه پوزخند مسخره به دیوار تکیه داده بود نگاه کردم
فرهاد: چیه خوب چرا اینجوری نگاه میکنی حتما الان میخوای کلاس بزاری ولی من حتی تحقیق هم کردم و میدونم که دوست پسر نداری
یه چشمک زد
اصلا انتظار نداشتم این حرف رو بهم بزنه فکر میکردم شوخی میکنه ولی قیافش که اینو نمیگفت فرهاد با این همه غرور اون حرف رو زد با اخم نگاهش کردم و خواستم از اشپز خونه بیرون برم که بازوم رو گرفت همون موقع کامیار اومد داخل
کامیار:اینجا چه خبره؟
بازوم رو از تو دستش کشیدم و انگشت اشارمو به نشونه تهدید بالا بردم و گفتم دیگه هرگز این کارتو تکرار نکن هیچ وقت
سریع از اشپز خونه بیرون رفتم بدون توجه به لیلی گفتن فرهاد خیلی عصبی بودم در اتاقم رو ق
۵۹.۰k
۱۵ تیر ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.