رمان لیلی بی عشق
#رمان #لیلی_بی_عشق
#پارت_دوم
نوشته : #پرنیا
سه روز از روزی که کامیار باهام صحبت کرد و ازم خواست امیر رو ببخشم میگذره تو حیاط مسجد منتظر بودم روحانی مسجد که سید رضا بود از قسمت اقایون بیرون بیاد وقتی اومد بیرون با دیدن من لبخند زد و همونجور که به سمتم میومد
گفت باز چیکار کردی که استخاره میخوای
لبخند زدم و گفتم سلام
با مهربونی جوابم رو داد
و گفت خانوم دکتر سرت شلوغه کمتر تو مسجد میبینمت
گفتم چند وقتیه کم تر وقت داشتم بیام مسجد
گفت امید وارم موفق باشی دخترم خوب من در خدمتم
گفتم یه استخاره میخوام
چشم هامو بستم و نیت کردم
با صدای سید رضا که گفت بسیار خوب است و در ان خوشنودی خداوند است چشم هامو باز کردم
گفتم اگه میشه یبار دیگه هم بگیرین دو بار دیگه استخاره گرفت و باز همون شد
گفت دخترم چرا اینقدر مضطربی دیگه خود خدا سه بار گفت که کار خوبیه
گفتم میترسم از عاقبتش
گفت وقتی خدا میگه خوبه دیگه نباید بترسی توکل کن به خودش
امشب شب شام غریبانه و ماه محرم چراغهای مسجد خاموشه و مردم دارن بخاطر غم امام حسین گریه میکنن
من نمیدونم به حال خودم گریه میکنم یا بخاطر امام حسین ولی دلم خیلی شکسته از این همه تنهایی خسته شدم خدا رو به امام حسین قسم دادم که دیگه از این بلا ها سرم نیاره من طاقت ندارم وقتی مراسم شام غریبان تمام شد داشتم از مسجد بیرون میرفتم که سید رضا صدام کرد
رفتم سمتش بعد از سلام و احوالپرسی گفت که اون کار خیر رو انجام دادم یا نه وقتی گفتم نه
اخم کرد و گفت که خیلی زود انجامش بده حالا که استخاره کردی و خوب اومده خوبیت نداره که به تاخیر بندازیش
در طول مسیر مسجد تا خونه که هفت دقیقه راه بود تو هوا تقریبا سرد پاییزی همش تو فکر بودم
وقتی رسیدم خونه اروم رفتم در اتاق امیر رو باز کردم و رفتم داخل اتاق نگاهش کردم قطره اشکی که به زور سعی داشت از چشمم سرایز بشه راهشو پیدا کرد فقط نگاهش کردم تو دلم به خدا گفتم من امیر حسین رو نمیتونم ببخشم نمیتونم فراموش کنم کاریو که با من و زندگیم کرد نفهمیدم چقدر زمان گذشت با نشستن دستی روی شونه هام برگشتم بدری خانوم بود با لبخند نگاهم کرد و گفت بیا شام بخور و از اتاق رفت بیرون
خوب این کلاس هم تموم شد چقدر خسته شدم از صبح سه تا کلاس داشتم چقدر هم گرسنمه در کوله پشتیم رو باز کردم و کتاب هامو داخلش گذاشتم وبلند شدم بدنم خشک شده بود کوله پشتیمو برداشتم همراه صدف از کلاس بیرون رفتیم تا دم محوطه دانشگاه باهم قدم زدیم و از برنامه و درس ها صحبت کردیم دم در صدف خداحافظی کرد و گفت باید عجله کنه که به اتوبوس برسه و هرچقدر اصرار کردم که برسونمش قبول نکرد و گفت مزاحم نمیشه
رفتم سمت ماشین که یه 405 سفید خوشگل بود
امیر حسین دو تا ماشین داشت یکیش همین 405 بود و اون یکی یه جنسیس قرمز خوشگل که گاهی وسوسه میشم ولی جرئت نمیکنم زیاد باهاش جایی برم فقط گاهی شیطونه گولم میزنه
دزد گیر رو زدم و در ماشین رو باز کردم و کوله پشتیمو انداختم رو صندلی شاگردراننده و سوار ماشین شدم تا سر خیابان رفتم ولی بعدش ماشین خاموش شد هرچقدر استارت زدم روشن نمیشد همین کم بود از ماشین پیاده شدم و کاپوت رو زدم بالا ولی چیزی نفهمیدم مشغول بودم که یه ماشین ام بی ام مشکی کمی جلو تر نگه داشت و دنده عقب اومد صاف ایستادم و نگاهش کردم
پرهام بود پسرپولدار دانشگاه و ترم اخری که چند بار هم مزاحمم شده بود و منم حسابی جوابشو دادم و مدتیه که دیگه کاری باهام نداره اخم هامو کشید تو هم و دست به سینه نگاهش کردم مثل همیشه میخندید باز خوبه وقتی میخنده قیافش خوشگل تر میشه وگرنه هیچ کس حوصله خنده هاشو نداشت
گفت چه بلایی سر ماشین بیچاره اوردی
گفتم مگه تو تعمیر کاری
پرهام : یه چیزایی بلدم
رفتم کنار اومد جلو تر و یه نگاه کرد
پرهام :بشین تو ماشین استارت بزن
سوار ماشین شدم و استارت زدم که یهو گفت نزن نزن اوضاعش خرابه باید بره تعمیر گاه
گفتم نه بابا صبح که اخه چیزیش نبود
پرهام :باید بره تعمیرگاه اگه میخوای من اشنا دارم کارش خوبه زنگ بزنم بیاد ماشین رو ببره
کلافه یه نگاه به ماشین انداختم و گفتم باشه زنگ بزن
رفت سمت ماشینش و گوشیش رو برداشت و مشغول صحبت شد رعد و برق زد و بلافاصله بارون شروع شد رفتم داخل ماشین که خیس نشم تو کوله پشتیم دنبال بیسکوییت بودم که یکم معدم دست از سوراخ شدن برداره که در ماشین باز شد و پرهام خودش رو انداخت داخل ماشین و در رو بست زل زدم بهش دستهاشو بهم مالید گرم بشه و گفت عجب بارونیه خیس شدم و خم شد و از جعبه دستمال کاغذی که جلو ماشین بود یه دستمال برداشت و مشغول خشک کردن گردنش شد
وقتی دید همینجوری دارم نگاهش میکنم گفت
خوردی منو اخه چقد نگام میکنی
اخم کردم که سریع دستهاشو بالا اورد و به نشونه تسلیم بودن گفت باشه بابا
#پارت_دوم
نوشته : #پرنیا
سه روز از روزی که کامیار باهام صحبت کرد و ازم خواست امیر رو ببخشم میگذره تو حیاط مسجد منتظر بودم روحانی مسجد که سید رضا بود از قسمت اقایون بیرون بیاد وقتی اومد بیرون با دیدن من لبخند زد و همونجور که به سمتم میومد
گفت باز چیکار کردی که استخاره میخوای
لبخند زدم و گفتم سلام
با مهربونی جوابم رو داد
و گفت خانوم دکتر سرت شلوغه کمتر تو مسجد میبینمت
گفتم چند وقتیه کم تر وقت داشتم بیام مسجد
گفت امید وارم موفق باشی دخترم خوب من در خدمتم
گفتم یه استخاره میخوام
چشم هامو بستم و نیت کردم
با صدای سید رضا که گفت بسیار خوب است و در ان خوشنودی خداوند است چشم هامو باز کردم
گفتم اگه میشه یبار دیگه هم بگیرین دو بار دیگه استخاره گرفت و باز همون شد
گفت دخترم چرا اینقدر مضطربی دیگه خود خدا سه بار گفت که کار خوبیه
گفتم میترسم از عاقبتش
گفت وقتی خدا میگه خوبه دیگه نباید بترسی توکل کن به خودش
امشب شب شام غریبانه و ماه محرم چراغهای مسجد خاموشه و مردم دارن بخاطر غم امام حسین گریه میکنن
من نمیدونم به حال خودم گریه میکنم یا بخاطر امام حسین ولی دلم خیلی شکسته از این همه تنهایی خسته شدم خدا رو به امام حسین قسم دادم که دیگه از این بلا ها سرم نیاره من طاقت ندارم وقتی مراسم شام غریبان تمام شد داشتم از مسجد بیرون میرفتم که سید رضا صدام کرد
رفتم سمتش بعد از سلام و احوالپرسی گفت که اون کار خیر رو انجام دادم یا نه وقتی گفتم نه
اخم کرد و گفت که خیلی زود انجامش بده حالا که استخاره کردی و خوب اومده خوبیت نداره که به تاخیر بندازیش
در طول مسیر مسجد تا خونه که هفت دقیقه راه بود تو هوا تقریبا سرد پاییزی همش تو فکر بودم
وقتی رسیدم خونه اروم رفتم در اتاق امیر رو باز کردم و رفتم داخل اتاق نگاهش کردم قطره اشکی که به زور سعی داشت از چشمم سرایز بشه راهشو پیدا کرد فقط نگاهش کردم تو دلم به خدا گفتم من امیر حسین رو نمیتونم ببخشم نمیتونم فراموش کنم کاریو که با من و زندگیم کرد نفهمیدم چقدر زمان گذشت با نشستن دستی روی شونه هام برگشتم بدری خانوم بود با لبخند نگاهم کرد و گفت بیا شام بخور و از اتاق رفت بیرون
خوب این کلاس هم تموم شد چقدر خسته شدم از صبح سه تا کلاس داشتم چقدر هم گرسنمه در کوله پشتیم رو باز کردم و کتاب هامو داخلش گذاشتم وبلند شدم بدنم خشک شده بود کوله پشتیمو برداشتم همراه صدف از کلاس بیرون رفتیم تا دم محوطه دانشگاه باهم قدم زدیم و از برنامه و درس ها صحبت کردیم دم در صدف خداحافظی کرد و گفت باید عجله کنه که به اتوبوس برسه و هرچقدر اصرار کردم که برسونمش قبول نکرد و گفت مزاحم نمیشه
رفتم سمت ماشین که یه 405 سفید خوشگل بود
امیر حسین دو تا ماشین داشت یکیش همین 405 بود و اون یکی یه جنسیس قرمز خوشگل که گاهی وسوسه میشم ولی جرئت نمیکنم زیاد باهاش جایی برم فقط گاهی شیطونه گولم میزنه
دزد گیر رو زدم و در ماشین رو باز کردم و کوله پشتیمو انداختم رو صندلی شاگردراننده و سوار ماشین شدم تا سر خیابان رفتم ولی بعدش ماشین خاموش شد هرچقدر استارت زدم روشن نمیشد همین کم بود از ماشین پیاده شدم و کاپوت رو زدم بالا ولی چیزی نفهمیدم مشغول بودم که یه ماشین ام بی ام مشکی کمی جلو تر نگه داشت و دنده عقب اومد صاف ایستادم و نگاهش کردم
پرهام بود پسرپولدار دانشگاه و ترم اخری که چند بار هم مزاحمم شده بود و منم حسابی جوابشو دادم و مدتیه که دیگه کاری باهام نداره اخم هامو کشید تو هم و دست به سینه نگاهش کردم مثل همیشه میخندید باز خوبه وقتی میخنده قیافش خوشگل تر میشه وگرنه هیچ کس حوصله خنده هاشو نداشت
گفت چه بلایی سر ماشین بیچاره اوردی
گفتم مگه تو تعمیر کاری
پرهام : یه چیزایی بلدم
رفتم کنار اومد جلو تر و یه نگاه کرد
پرهام :بشین تو ماشین استارت بزن
سوار ماشین شدم و استارت زدم که یهو گفت نزن نزن اوضاعش خرابه باید بره تعمیر گاه
گفتم نه بابا صبح که اخه چیزیش نبود
پرهام :باید بره تعمیرگاه اگه میخوای من اشنا دارم کارش خوبه زنگ بزنم بیاد ماشین رو ببره
کلافه یه نگاه به ماشین انداختم و گفتم باشه زنگ بزن
رفت سمت ماشینش و گوشیش رو برداشت و مشغول صحبت شد رعد و برق زد و بلافاصله بارون شروع شد رفتم داخل ماشین که خیس نشم تو کوله پشتیم دنبال بیسکوییت بودم که یکم معدم دست از سوراخ شدن برداره که در ماشین باز شد و پرهام خودش رو انداخت داخل ماشین و در رو بست زل زدم بهش دستهاشو بهم مالید گرم بشه و گفت عجب بارونیه خیس شدم و خم شد و از جعبه دستمال کاغذی که جلو ماشین بود یه دستمال برداشت و مشغول خشک کردن گردنش شد
وقتی دید همینجوری دارم نگاهش میکنم گفت
خوردی منو اخه چقد نگام میکنی
اخم کردم که سریع دستهاشو بالا اورد و به نشونه تسلیم بودن گفت باشه بابا
۵۳.۷k
۱۲ تیر ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.