سوار اتوبوس بودیم
سوار اتوبوس بودیم
داشتیم حرکت میکردیم به سمت فتح المبین
وقتی پیاده شدیم نصفی از ما پا برهنه شروع کردن راه رفتن
حاج آقایی که همراه ما بود میگفت خاک داره با شما صحبت میکنه دنبال یک رفیق باشید یک رفیق که از خودش نشونه میده .
کل راه رو حرکت کردیم و من دنبال یک نشونه بودم
هر چی نگاه میکردم هیچی نمیدیدم خیلی از دوستانم پیدا کردن رفیق شهید، اما من هنوز نشونه ای ندیده بودم!
تو راه برگشت بودیم و سوار اتوبوس شدیم
ناراحت نشسته بودم کنار پنجره و به بیرون نگاه میکردم که یک دست انداز اتوبوس رو تکان داد
اتوبوس رو بچه ها تزئین کرده بودن دیدم وقتی دست انداز اومد از سقف اتوبوس یه چی افتاد روی چادرم
یکم نگاه کردم و دیدم عکس یک شهید هست که اصلا من نمیشناختم برام تعجب بود این شهیدی که بعد از پرس و جو کردن همه میشناختن اما من نه !
همون دیقه تو اتوبوس از کاغذ عکس انداختم و گفتم یادم باشه در مورد این شهید تحقیق کنم
توی راه برای استراحت و نماز نگه داشتن یه مغازه کوچیکی بود که گفتن اول نماز بخونیم بعد خرید
نوبت به خرید که رسید خیلی شلوغ بود و اتوبوس ها میخواستن حرکت کنن
سریع رفتم سمت مغازه و گفتم پیکسل بخرم
رفتم سمت پیکسل ها و چشمم خورد به متن یدونه از پیکسل ها که نوشته بود آذر ماهی
گفتم خب من آذر ماهی هستم بزار اینو بردارم وقتی دست بردم و پیکسل رو بیرون کشیدم دیدم عه
این تصویر چقد آشناست
تصویر همون شهیدی هست که توی اتوبوس عکس انداختم شهید بیضایی!این شهید هم آذر ماهی هستن!
پیکسل رو خریدم و سوار اتوبوس شدم هنوز به این فکر نکرده بودم که نشونی باشه .
حرکت کردیم به سمت هویزه
بعد از نماز و نهار گفتن که بچه ها خرید کنن و برگردیم .
پر بود از دست فروش و به شدت شلوغ
رفتم به سمت مزار شهدا
پر بود از شهید گمنام که با پرچم زیبایی اون مکان ۱۰۰ برابر شده بود .
اونجا یک مغازه کوچیکی قرار داشت که کتاب داشت و خیلی از وسایل دیکه .
وارد مغازه که شدم باز رفتم به سمت پیکسل ها دست بردم و چشم بسته یدونه برداشتم وقتی چشم هامو باز کردم دیدم وای تو اون همه پیکسل بازم شهید بیضایی!!
چرا اشتباهی نشد یک شهید دیگه؟؟!
رفتم به سمت اتوبوس و گفتم این جریان رو برای بچه های اتوبوس بگم .
وقتی حرکت میکردیم میگفتن که حواستون باشه چیزی جا نزارید که برنمیگردیم دیگه .
سوار اتوبوس شدم و شروع کردم تعریف کردن برای بچه ها ،بچه ها خیلیهاشون باورشون نمیشد و گفتن که عکسی که داخل اتوبوس انداختی رو نشون بده
دست بردم داخل کیفم که عکس رو نشون بدم دیدم گوشیم نیست .
سریع از اتوبوس پیاده شدم و همراه دوستم به سمت دست فروش ها رفتیم.
گفتم با خودم که من اینجا ها خرید نکردم
تنها جایی که خرید کردم همون مغازه کوچیک بود که پیکسل تهیه کردم .
رفتم سمت مغازه و دیدم بله گوشی اونجا جا مونده !
وقتی سوار اتوبوس شدم تازه فهمیدم این همون نشونی بود که تو فتح المبین ندیدم .
رفیق شهیدم چه از راه نرسیده کمکم کرد
اگه عکس شهید رو تو گوشی نداشتم متوجه نبودن گوشی نمیشدم و گوشی جا میموند .
وقتی یاد اون صحنه ها میوفتم گریه ام میگیره .
شهدا بهترین رفیق هایی هستند که بدون منتی کنار ما هستند و دست ما رو میگیرند.
#شهدا_شرمنده ایم_
#رفیق_شهیدم_محمدرضا_بیضایی_
داشتیم حرکت میکردیم به سمت فتح المبین
وقتی پیاده شدیم نصفی از ما پا برهنه شروع کردن راه رفتن
حاج آقایی که همراه ما بود میگفت خاک داره با شما صحبت میکنه دنبال یک رفیق باشید یک رفیق که از خودش نشونه میده .
کل راه رو حرکت کردیم و من دنبال یک نشونه بودم
هر چی نگاه میکردم هیچی نمیدیدم خیلی از دوستانم پیدا کردن رفیق شهید، اما من هنوز نشونه ای ندیده بودم!
تو راه برگشت بودیم و سوار اتوبوس شدیم
ناراحت نشسته بودم کنار پنجره و به بیرون نگاه میکردم که یک دست انداز اتوبوس رو تکان داد
اتوبوس رو بچه ها تزئین کرده بودن دیدم وقتی دست انداز اومد از سقف اتوبوس یه چی افتاد روی چادرم
یکم نگاه کردم و دیدم عکس یک شهید هست که اصلا من نمیشناختم برام تعجب بود این شهیدی که بعد از پرس و جو کردن همه میشناختن اما من نه !
همون دیقه تو اتوبوس از کاغذ عکس انداختم و گفتم یادم باشه در مورد این شهید تحقیق کنم
توی راه برای استراحت و نماز نگه داشتن یه مغازه کوچیکی بود که گفتن اول نماز بخونیم بعد خرید
نوبت به خرید که رسید خیلی شلوغ بود و اتوبوس ها میخواستن حرکت کنن
سریع رفتم سمت مغازه و گفتم پیکسل بخرم
رفتم سمت پیکسل ها و چشمم خورد به متن یدونه از پیکسل ها که نوشته بود آذر ماهی
گفتم خب من آذر ماهی هستم بزار اینو بردارم وقتی دست بردم و پیکسل رو بیرون کشیدم دیدم عه
این تصویر چقد آشناست
تصویر همون شهیدی هست که توی اتوبوس عکس انداختم شهید بیضایی!این شهید هم آذر ماهی هستن!
پیکسل رو خریدم و سوار اتوبوس شدم هنوز به این فکر نکرده بودم که نشونی باشه .
حرکت کردیم به سمت هویزه
بعد از نماز و نهار گفتن که بچه ها خرید کنن و برگردیم .
پر بود از دست فروش و به شدت شلوغ
رفتم به سمت مزار شهدا
پر بود از شهید گمنام که با پرچم زیبایی اون مکان ۱۰۰ برابر شده بود .
اونجا یک مغازه کوچیکی قرار داشت که کتاب داشت و خیلی از وسایل دیکه .
وارد مغازه که شدم باز رفتم به سمت پیکسل ها دست بردم و چشم بسته یدونه برداشتم وقتی چشم هامو باز کردم دیدم وای تو اون همه پیکسل بازم شهید بیضایی!!
چرا اشتباهی نشد یک شهید دیگه؟؟!
رفتم به سمت اتوبوس و گفتم این جریان رو برای بچه های اتوبوس بگم .
وقتی حرکت میکردیم میگفتن که حواستون باشه چیزی جا نزارید که برنمیگردیم دیگه .
سوار اتوبوس شدم و شروع کردم تعریف کردن برای بچه ها ،بچه ها خیلیهاشون باورشون نمیشد و گفتن که عکسی که داخل اتوبوس انداختی رو نشون بده
دست بردم داخل کیفم که عکس رو نشون بدم دیدم گوشیم نیست .
سریع از اتوبوس پیاده شدم و همراه دوستم به سمت دست فروش ها رفتیم.
گفتم با خودم که من اینجا ها خرید نکردم
تنها جایی که خرید کردم همون مغازه کوچیک بود که پیکسل تهیه کردم .
رفتم سمت مغازه و دیدم بله گوشی اونجا جا مونده !
وقتی سوار اتوبوس شدم تازه فهمیدم این همون نشونی بود که تو فتح المبین ندیدم .
رفیق شهیدم چه از راه نرسیده کمکم کرد
اگه عکس شهید رو تو گوشی نداشتم متوجه نبودن گوشی نمیشدم و گوشی جا میموند .
وقتی یاد اون صحنه ها میوفتم گریه ام میگیره .
شهدا بهترین رفیق هایی هستند که بدون منتی کنار ما هستند و دست ما رو میگیرند.
#شهدا_شرمنده ایم_
#رفیق_شهیدم_محمدرضا_بیضایی_
۴.۹k
۰۶ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.