His hope for life....
His hope for life....
امید زندگی او. پارت۸
خیابون ها پر از اب شده بود... جوری به نظر میرسید که انگار ابرا داشتن قطره قطره اشک میریختن ...بارون حس و حال خوبی رو بهم میداد،همه داشتن به طرف خونه هاشون میدویدن تا زیر بارون خیس نشن.وارد خونه شدم ، متوجه سروصدایی در داخل اشپرخونه شدم ، به طرف اشپزخونه رفتم پدرو مادرم رو دیدم که داشتند غذا هارو روی میز میچیدند
هیونجین: هی شما...تو خونه من چیکار میکنید؟
مادر هیونجین: پس بالاخره اومدی عزیزم...خسته ای؟ زود باش برو لباس هات رو عوض کن شام امادست
هیونجین: میل ندارم
پدر هیونجین: یعنی چی میل نداری؟ مادرت برا غذا ها زحمت کشیده
پسر مو مشکی سکوتی کرد و به طرف در اتاقش راه افتاد
پدر هیونجین: هی با توام
هیونجین با صدای بلندتری خطاب به پدرش گفت: گفتم که میل ندارممم گرسنه بودن بهتر از اینه که با شما توی یه میز بشینم و غذا بخورم غذاهاتونو بخورید و از خونه من گم شین بیرون
پدر ه : این چه طرزه رفتارت با پدرو مادرته؟
هیونجین: پدر و مادر؟ ..پوزخندی زد و برگشت و در روبه روی پدرو مادرش ایستاد و به حرفاش ادامه داد: شما از اون موقعی که منو بی رحمانه تو اتاق بدون اب و غذا حبسم میکردید...و تمام وسایل های طراحیم رو بیرون می انداختید و کتکم میزدید و مورد ازارم قرار میدادید دیگه .از اون وقت دیگه ارتباط ما باهم قطع شد فهمیدین؟
پدر با عصبانیت سیلی روی صورت پسر مو مشکی انداخت ، پسر مو مشکی دستش رو روی جای سیلی گذاشت و گفت: از خونه من گم شین بیرونن
پدرو مادر هیونجین با عصبانیت به سمت در رفتن و از خونه خارج شدن، پدر هیونجین برگشت و به هیونجین نگاه کرد و گفت: به هر قیمتی که شده اجازه نمیدم به خواستت برسی فهمیدی؟درو محکم کوبید و از خونه هیونجین دور شد....
هیونجین: ازتون متنفرمممم
ویو فیلیکس
چشمام رو باز کردم و نگاهی به اطرافم انداختم جوری به خواب عمیقی فرو رفته بودم که متوجه الارم گوشیم نشده بودم
فیلیکس: وای داره دیرم میشه....
یونیفرمم رو پوشیدم و وسایل های هیونجین رو برداشتم و از خونه خارج شدم
(۲۰دقیقه بعد)
وارد حیاط مدرسه شدم جیسونگ رو نتونستم ببینم ... فیلیکس: شاید تو کلاس باشه ...به طرف کلاس راه افتادم ولی بازم نتونستم ببینمش، به یاد حرف های دیروزش افتادم و باخودم گفتم:
حتما امروزم کار داره شاید به خاطر اون نتونسته بیاد ..... خوب منم بهتره تا کلاس شروع نشده وسایل های هیونجین رو بهش برگردونم ، به طرف اتاق هنر رفتم و وسایل هاش رو کنار بوم و میز قهوه ای گذاشتم و یه نامه ی کوچیکی نوشتم و کنار وسایل هاش قرار دادم و اتاق خارج شدم....
__________
اینم از این پارت💗🤭
پارت بعدی رو هم به زودی اپ میکنم:)
ممنون واسه حمایت هاتون کیوتا💟
امید زندگی او. پارت۸
خیابون ها پر از اب شده بود... جوری به نظر میرسید که انگار ابرا داشتن قطره قطره اشک میریختن ...بارون حس و حال خوبی رو بهم میداد،همه داشتن به طرف خونه هاشون میدویدن تا زیر بارون خیس نشن.وارد خونه شدم ، متوجه سروصدایی در داخل اشپرخونه شدم ، به طرف اشپزخونه رفتم پدرو مادرم رو دیدم که داشتند غذا هارو روی میز میچیدند
هیونجین: هی شما...تو خونه من چیکار میکنید؟
مادر هیونجین: پس بالاخره اومدی عزیزم...خسته ای؟ زود باش برو لباس هات رو عوض کن شام امادست
هیونجین: میل ندارم
پدر هیونجین: یعنی چی میل نداری؟ مادرت برا غذا ها زحمت کشیده
پسر مو مشکی سکوتی کرد و به طرف در اتاقش راه افتاد
پدر هیونجین: هی با توام
هیونجین با صدای بلندتری خطاب به پدرش گفت: گفتم که میل ندارممم گرسنه بودن بهتر از اینه که با شما توی یه میز بشینم و غذا بخورم غذاهاتونو بخورید و از خونه من گم شین بیرون
پدر ه : این چه طرزه رفتارت با پدرو مادرته؟
هیونجین: پدر و مادر؟ ..پوزخندی زد و برگشت و در روبه روی پدرو مادرش ایستاد و به حرفاش ادامه داد: شما از اون موقعی که منو بی رحمانه تو اتاق بدون اب و غذا حبسم میکردید...و تمام وسایل های طراحیم رو بیرون می انداختید و کتکم میزدید و مورد ازارم قرار میدادید دیگه .از اون وقت دیگه ارتباط ما باهم قطع شد فهمیدین؟
پدر با عصبانیت سیلی روی صورت پسر مو مشکی انداخت ، پسر مو مشکی دستش رو روی جای سیلی گذاشت و گفت: از خونه من گم شین بیرونن
پدرو مادر هیونجین با عصبانیت به سمت در رفتن و از خونه خارج شدن، پدر هیونجین برگشت و به هیونجین نگاه کرد و گفت: به هر قیمتی که شده اجازه نمیدم به خواستت برسی فهمیدی؟درو محکم کوبید و از خونه هیونجین دور شد....
هیونجین: ازتون متنفرمممم
ویو فیلیکس
چشمام رو باز کردم و نگاهی به اطرافم انداختم جوری به خواب عمیقی فرو رفته بودم که متوجه الارم گوشیم نشده بودم
فیلیکس: وای داره دیرم میشه....
یونیفرمم رو پوشیدم و وسایل های هیونجین رو برداشتم و از خونه خارج شدم
(۲۰دقیقه بعد)
وارد حیاط مدرسه شدم جیسونگ رو نتونستم ببینم ... فیلیکس: شاید تو کلاس باشه ...به طرف کلاس راه افتادم ولی بازم نتونستم ببینمش، به یاد حرف های دیروزش افتادم و باخودم گفتم:
حتما امروزم کار داره شاید به خاطر اون نتونسته بیاد ..... خوب منم بهتره تا کلاس شروع نشده وسایل های هیونجین رو بهش برگردونم ، به طرف اتاق هنر رفتم و وسایل هاش رو کنار بوم و میز قهوه ای گذاشتم و یه نامه ی کوچیکی نوشتم و کنار وسایل هاش قرار دادم و اتاق خارج شدم....
__________
اینم از این پارت💗🤭
پارت بعدی رو هم به زودی اپ میکنم:)
ممنون واسه حمایت هاتون کیوتا💟
۴.۷k
۲۳ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.