His hope for life....
His hope for life....
امید زندگی او .پارت۹
کلاس درسی تموم شده بود، وسایل هام رو داخل کیفم گذاشتم و از کلاس خارج شدم، میخواستم امشب تو مدرسه بمونم تا روی نقاشی جدیدم کار کنم، به طرف کلاس هنر راه افتادم ...وقتی وارد اتاق هنر شدم کت مشکی و چترم رو روی میز قهوه ای دیدم یه نامه ی کوچیک کنار وسایل هام توجهم رو به خودش جلب کرد نامه رو باز کردم و مشغول خوندن نامه پسر مو بلوند شدم
[خیلی ممنون بابت دیروز ، اگه دیروز کنارم نبودی شاید الان سرما خورده بودم و حالم خوب نبود.....خیلی ممنون که هستی هیونجین] لی فیلیکس
لبخندی در لبای پسر مو مشکی ایجاد شد نامه فیلیکس رو با دوتا دستاش به قلبش تکیه داد و نفش عمیقی کشید و گفت: منم خیلی خوشحالم که باهات اشنا شدم فیلیکس!نمیدونم چرا ولی انگار وقتی تورو میبینم حالم خیلی خوب میشه و حتی گذشته رو هم فراموش میکنم
پسر موبلوند که داشت از گوشه ی در به حرف های هیونجین گوش میداد در نتیجه با شنیدن حرف های هیونجین پوزخندی در لبای پسرک نمایان شد و قلبش شروع کرد به تند تند زدن
پسر کوچیکتر کنترلش رو از دست داد و با صدای بلند خطاب به هیونجین گفت: دوست دارم هوانگ هیونجین
پسر بزرگتر با شنیدن صدای پسرک برگشت و به جایی که از اونجا صدارو شنید خیره شد
فیلیکس: خوب....امممم.....نمیخواستم همچنین چیزی رو بهت بگم...فک کنم تورو به عنوان یه دوست دوست دارم..
هیونجین: مطمئنی؟!
پسر موبلوند نفس عمیقی کشید و گفت: ولی قلبم بهم میگه که واقعا عاشقت شدم هیونجین..
هیونجین نزدیک پسر کوچیکتر شد و دستاش رو گرفت و گفت: منم عاشقتم لی فیلیکس...خوب اگه اینطوره دوست پسرم میشی فلیکس؟!
پسر کوچیکتر دستاش رو دور کمر هیونجین حلقه کرد و محکم بغلش کرد و به ارومی لب زد: اره...اره....اره
_____________
این پارت چطور بود قشنگا؟🤭😉
نظرتون رو توی کامنت ها بهم بگید💙
امید زندگی او .پارت۹
کلاس درسی تموم شده بود، وسایل هام رو داخل کیفم گذاشتم و از کلاس خارج شدم، میخواستم امشب تو مدرسه بمونم تا روی نقاشی جدیدم کار کنم، به طرف کلاس هنر راه افتادم ...وقتی وارد اتاق هنر شدم کت مشکی و چترم رو روی میز قهوه ای دیدم یه نامه ی کوچیک کنار وسایل هام توجهم رو به خودش جلب کرد نامه رو باز کردم و مشغول خوندن نامه پسر مو بلوند شدم
[خیلی ممنون بابت دیروز ، اگه دیروز کنارم نبودی شاید الان سرما خورده بودم و حالم خوب نبود.....خیلی ممنون که هستی هیونجین] لی فیلیکس
لبخندی در لبای پسر مو مشکی ایجاد شد نامه فیلیکس رو با دوتا دستاش به قلبش تکیه داد و نفش عمیقی کشید و گفت: منم خیلی خوشحالم که باهات اشنا شدم فیلیکس!نمیدونم چرا ولی انگار وقتی تورو میبینم حالم خیلی خوب میشه و حتی گذشته رو هم فراموش میکنم
پسر موبلوند که داشت از گوشه ی در به حرف های هیونجین گوش میداد در نتیجه با شنیدن حرف های هیونجین پوزخندی در لبای پسرک نمایان شد و قلبش شروع کرد به تند تند زدن
پسر کوچیکتر کنترلش رو از دست داد و با صدای بلند خطاب به هیونجین گفت: دوست دارم هوانگ هیونجین
پسر بزرگتر با شنیدن صدای پسرک برگشت و به جایی که از اونجا صدارو شنید خیره شد
فیلیکس: خوب....امممم.....نمیخواستم همچنین چیزی رو بهت بگم...فک کنم تورو به عنوان یه دوست دوست دارم..
هیونجین: مطمئنی؟!
پسر موبلوند نفس عمیقی کشید و گفت: ولی قلبم بهم میگه که واقعا عاشقت شدم هیونجین..
هیونجین نزدیک پسر کوچیکتر شد و دستاش رو گرفت و گفت: منم عاشقتم لی فیلیکس...خوب اگه اینطوره دوست پسرم میشی فلیکس؟!
پسر کوچیکتر دستاش رو دور کمر هیونجین حلقه کرد و محکم بغلش کرد و به ارومی لب زد: اره...اره....اره
_____________
این پارت چطور بود قشنگا؟🤭😉
نظرتون رو توی کامنت ها بهم بگید💙
۷.۲k
۲۴ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.