پارت۹۷
#پارت۹۷
#رمان#رمان_عاشقانه#رمان_بزرگسال
برعکس بابا مامان مثل اسفندرواتیش شدوبااخم شدیدی گفت
_چی گفتی تو واقعافکرکردین فکرکردین اخرش به این نتیجه رسیدین
خواستم حرفی بزنم که مامان بااعصبانیت گفت
_خجالتم خوب چیزیه تو توخانواده امون بزرگ شدیوارمغان حکم مادرکه نه حکم خواهربزرگترتودارهه چه اون بچه بدنیابیادچه نیاددیگه حق نداری همچین پیشنهادمضخرفی بدی فهمیدییییی
چنان دادزدی که ازجاپریدم برعکس من که حسابی ترسیده بودم
اکتای جدی به بابانگاه کردوگفت
_ماتصمیممونوگرفتیم نظرشماچیه
بابااخمی کردوبانگاه به مامان روبه من گفت
_حق بامادرته این پیشنهادکاملااشتباهه پس ببین اگه راهی دارهه اون مردوپیداکنومجبورش کن عقدت کنه وگرنه بچه روبایدسقط کنی این حرف اخرمه
بلندشدبرهه که اکتایم بلندشدازجاش
_پدراون بچه که راحت ازسقط کردنش حرف میزنید منم ونمیزارم انگشتتونم بهش بخوره
مامان هینی کشیدورومبل افتاد
بابا باچنان خشمی برگشت سمت اکتای که کوپ کردم
باصدای بلندی دادزد
_چه زری زدی الان
اکتای انگارعقلشوازدست داده بود
_گفتم پدراون بچه منم،منوارمغان همودوست داریمومیخوایم ازدواج ...
باسیلی که بابازدتوصورتش جیغ بلندی کشیدم
باباتقریبانعره زد
_ببند اون دهنتومارتواستینم پرورش دادم
بی پدرمادربودنتوخیلی خوب ثابت کردی
بابهت به بابانگاه کردم چطوردلش اومد
باباتانگاهمودیدهجوم اوردسمتم که اکتای منوکشید پشتشوجلوی باباوایستاد
_گمشوعقب حرومی
اکتای تکونی نخوردوبی حرف به باباخیره شد
که مامان جیغ زد
_پس بگوچرا نمیومدیدساری نمیتونستیداز زِنا کردنتون دست بکشیدارعهه
باباهم بانفرت نگامون کردوروبه اکتای بابی رحمی گفت
_ازاولشم نبایدسرپرستی توروبه عهده میگرفتم نمک به حروم
اکتای باصدای گرفته ولحنی که دل سنگم اب میکرد گفت
_پس چرا اینکاروکردید چرا نذاشتینم پرورشگاه تاالان منتی سرم نباشه
به مامان که باخشم نگامون میکردچشم دوختوگفت
_ارمغان تنهاکسی بودکه تونستم بخاطرش دووم بیارموالانم ازدستش نمیدم نه اونو نه بچمو ماازدواج میکنیم چه شماراضی باشیدچه نباشید
باباخواست حرفی بزنه که مامان اجازه ندادو رفت تواتاقوباشناسنامه ی من برگشتوپرتش کرد توسینه ی اکتای
_ازخونه ی من گمشیدبیرون ازحالا به بعدنه دختری به اسم ارمغان دارم نه کسی به اسم اکتایومیشناسم
اکتای شناسنامه اموبرداشتوگذاشت توجیبشودستموتودستش گرفتوبه سمت در رفت
بابادستشوروقلبش گذاشتورو زمین فرود اومدکه مامان جیغ زد
_گمشیدبیرون تا سکته اش ندادین
خواستم برگردم سمت بابا که اکتای بااخم دستموکشیدوبیرون اومدیم
باعجله ازخونه خارج شدومنوهم دنبال خودش کشوند
سریع یه تاکسی گرفتوهردوسوارشدیم
#رمان#رمان_عاشقانه#رمان_بزرگسال
برعکس بابا مامان مثل اسفندرواتیش شدوبااخم شدیدی گفت
_چی گفتی تو واقعافکرکردین فکرکردین اخرش به این نتیجه رسیدین
خواستم حرفی بزنم که مامان بااعصبانیت گفت
_خجالتم خوب چیزیه تو توخانواده امون بزرگ شدیوارمغان حکم مادرکه نه حکم خواهربزرگترتودارهه چه اون بچه بدنیابیادچه نیاددیگه حق نداری همچین پیشنهادمضخرفی بدی فهمیدییییی
چنان دادزدی که ازجاپریدم برعکس من که حسابی ترسیده بودم
اکتای جدی به بابانگاه کردوگفت
_ماتصمیممونوگرفتیم نظرشماچیه
بابااخمی کردوبانگاه به مامان روبه من گفت
_حق بامادرته این پیشنهادکاملااشتباهه پس ببین اگه راهی دارهه اون مردوپیداکنومجبورش کن عقدت کنه وگرنه بچه روبایدسقط کنی این حرف اخرمه
بلندشدبرهه که اکتایم بلندشدازجاش
_پدراون بچه که راحت ازسقط کردنش حرف میزنید منم ونمیزارم انگشتتونم بهش بخوره
مامان هینی کشیدورومبل افتاد
بابا باچنان خشمی برگشت سمت اکتای که کوپ کردم
باصدای بلندی دادزد
_چه زری زدی الان
اکتای انگارعقلشوازدست داده بود
_گفتم پدراون بچه منم،منوارمغان همودوست داریمومیخوایم ازدواج ...
باسیلی که بابازدتوصورتش جیغ بلندی کشیدم
باباتقریبانعره زد
_ببند اون دهنتومارتواستینم پرورش دادم
بی پدرمادربودنتوخیلی خوب ثابت کردی
بابهت به بابانگاه کردم چطوردلش اومد
باباتانگاهمودیدهجوم اوردسمتم که اکتای منوکشید پشتشوجلوی باباوایستاد
_گمشوعقب حرومی
اکتای تکونی نخوردوبی حرف به باباخیره شد
که مامان جیغ زد
_پس بگوچرا نمیومدیدساری نمیتونستیداز زِنا کردنتون دست بکشیدارعهه
باباهم بانفرت نگامون کردوروبه اکتای بابی رحمی گفت
_ازاولشم نبایدسرپرستی توروبه عهده میگرفتم نمک به حروم
اکتای باصدای گرفته ولحنی که دل سنگم اب میکرد گفت
_پس چرا اینکاروکردید چرا نذاشتینم پرورشگاه تاالان منتی سرم نباشه
به مامان که باخشم نگامون میکردچشم دوختوگفت
_ارمغان تنهاکسی بودکه تونستم بخاطرش دووم بیارموالانم ازدستش نمیدم نه اونو نه بچمو ماازدواج میکنیم چه شماراضی باشیدچه نباشید
باباخواست حرفی بزنه که مامان اجازه ندادو رفت تواتاقوباشناسنامه ی من برگشتوپرتش کرد توسینه ی اکتای
_ازخونه ی من گمشیدبیرون ازحالا به بعدنه دختری به اسم ارمغان دارم نه کسی به اسم اکتایومیشناسم
اکتای شناسنامه اموبرداشتوگذاشت توجیبشودستموتودستش گرفتوبه سمت در رفت
بابادستشوروقلبش گذاشتورو زمین فرود اومدکه مامان جیغ زد
_گمشیدبیرون تا سکته اش ندادین
خواستم برگردم سمت بابا که اکتای بااخم دستموکشیدوبیرون اومدیم
باعجله ازخونه خارج شدومنوهم دنبال خودش کشوند
سریع یه تاکسی گرفتوهردوسوارشدیم
۲.۸k
۱۲ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.