پارت۹۶
#پارت۹۶
#رمان#رمان_عاشقانه#رمان_بزرگسال
چقدخوشحال بودیم هردوانگار روابرابودیم اکتای سریع یه تاکسی دربست گرفتوپشت نشستیم
بازم استرس به سمتم هجوم اورد،خدابخیرکنه
بانشستن دست گرم اکتای رودستمونگاه پرازحرفش کمی اروم شدم رسیدیم جلوی دروپیاده شدیم
اکتای جلوتررفتوزنگ دروفشورد،نفس عمیقی کشیدموپشت سرش روانه شدم
درباصدای تیکی بازشدوداخل شدیم
قلبم تودهنم میزد
اکتای درهالوبازکردومنوبه جلوهدایت کرد باترس نگاش کردم که بااطمینان گفت
_بهت که گفتم ازهیچی نترس قوی باش
سری تکون دادم
تاواردشدیم مامان باگریه اومدم سمتموتابه خودم بیام دراغوشم گرفت
_بمیرم الهی ببخش دخترنازم ببخش غلط کردم
حرفی نزدم که ازخودش جدام کردوسرتاپاموازنظرگذروند
نفس راحتی کشید
جلوتررفتیم که باباهم باچشای خیس به سمتم اومدودرکمال تعجب بغلم کرد
_چیکارکردی باخودت دخترم نمیدونستی نفس مایی چراخواستی نفسمونوبگیری
شونه هاش لرزیدکه منم زدم زیرگریه طاقت ناراحتیشونونداشتم
_بابا
_جان بابا قربونت برم یکی یدونه ام
_من خوبم بابا
ازخودش جدام کردوکمی خیالش راحت شد
دستموجلوبردمواشکشوپاک کردم اولین باربوداشکشومیدیدم
همگی نشستیم رومبل،ازعمدکناراکتای نشستم که هراتفاقی افتادکنارهم باشیم
باباجدی نگام کردوشروع کردبه حرف زدن
_مامانت کل ماجرا روبرام تعریف کرد،اعصبانی شدم جاخوردم تامرزسکته رفتم ولی توهراشتباهیم کنی بازم بچمونیونمیخوایم خاربه پات برهه
اینباراخم کرد
_واقعااون بچه انقدواست ارزش داشت که بخاطرش دست به خودکشی زدی
متقابلااخم کردموخیلی جدی گفتم
_اون بچه ازخونمه بخشی ازوجودمه همونجورکه هرمادری طاقت ندارهه بچش اسیب ببینه منم طاقت ندارم
باباسعی کرداروم باشه اینوازمشت شدن دستاش فهمیدم
چشاشوبازوبسته کردوگفت
_فرض کنیم بچه روقبول کردیم بدنیاش اوردی ولی بایه شناسنامه ی سفیدکه اسم شوهری توش نیست میخوای چیکارکنی بعدم خودت هیچ فردابرای بچه چجوری شناسنامه میگیری مگه خبرنداری پدربچه نباشه عقدرسمی یاصیغه ی رسمی نباشه به بچه ات شناسنامه نمیدن
مامانم حرف باباروتاییدکرد
_ارعه مادر،تومو رومیبینی ماپیچش مورو ماخیروصلاحتومیخواییم عزیزم
حق داشتن ولی بابای بچم پیشم بودوقرارنبودتنهایی بزرگش کنم
خواستم حرفی بزنم ولی بانشستن دست اکتای رودستم سکوت کردم،اکتای که تااون موقع فقط شنونده بودتک سرفه ای کردوبه بابانگاه کرد
باباومامان حواسشون معطوف اکتای شدومنتظرنگاش کردن که جدی گفت
_منوارمغان میخواییم ازدواج کنی
هرسه شوکه نگاش کردیم،چرایهورفت سراصل مطلب،
باباانگارزیادمخالف نبود دلیلشم مطمعنا بخاطروضعیت من بودوخبرنداشت اکتای خودش پدربچه امه
#رمان#رمان_عاشقانه#رمان_بزرگسال
چقدخوشحال بودیم هردوانگار روابرابودیم اکتای سریع یه تاکسی دربست گرفتوپشت نشستیم
بازم استرس به سمتم هجوم اورد،خدابخیرکنه
بانشستن دست گرم اکتای رودستمونگاه پرازحرفش کمی اروم شدم رسیدیم جلوی دروپیاده شدیم
اکتای جلوتررفتوزنگ دروفشورد،نفس عمیقی کشیدموپشت سرش روانه شدم
درباصدای تیکی بازشدوداخل شدیم
قلبم تودهنم میزد
اکتای درهالوبازکردومنوبه جلوهدایت کرد باترس نگاش کردم که بااطمینان گفت
_بهت که گفتم ازهیچی نترس قوی باش
سری تکون دادم
تاواردشدیم مامان باگریه اومدم سمتموتابه خودم بیام دراغوشم گرفت
_بمیرم الهی ببخش دخترنازم ببخش غلط کردم
حرفی نزدم که ازخودش جدام کردوسرتاپاموازنظرگذروند
نفس راحتی کشید
جلوتررفتیم که باباهم باچشای خیس به سمتم اومدودرکمال تعجب بغلم کرد
_چیکارکردی باخودت دخترم نمیدونستی نفس مایی چراخواستی نفسمونوبگیری
شونه هاش لرزیدکه منم زدم زیرگریه طاقت ناراحتیشونونداشتم
_بابا
_جان بابا قربونت برم یکی یدونه ام
_من خوبم بابا
ازخودش جدام کردوکمی خیالش راحت شد
دستموجلوبردمواشکشوپاک کردم اولین باربوداشکشومیدیدم
همگی نشستیم رومبل،ازعمدکناراکتای نشستم که هراتفاقی افتادکنارهم باشیم
باباجدی نگام کردوشروع کردبه حرف زدن
_مامانت کل ماجرا روبرام تعریف کرد،اعصبانی شدم جاخوردم تامرزسکته رفتم ولی توهراشتباهیم کنی بازم بچمونیونمیخوایم خاربه پات برهه
اینباراخم کرد
_واقعااون بچه انقدواست ارزش داشت که بخاطرش دست به خودکشی زدی
متقابلااخم کردموخیلی جدی گفتم
_اون بچه ازخونمه بخشی ازوجودمه همونجورکه هرمادری طاقت ندارهه بچش اسیب ببینه منم طاقت ندارم
باباسعی کرداروم باشه اینوازمشت شدن دستاش فهمیدم
چشاشوبازوبسته کردوگفت
_فرض کنیم بچه روقبول کردیم بدنیاش اوردی ولی بایه شناسنامه ی سفیدکه اسم شوهری توش نیست میخوای چیکارکنی بعدم خودت هیچ فردابرای بچه چجوری شناسنامه میگیری مگه خبرنداری پدربچه نباشه عقدرسمی یاصیغه ی رسمی نباشه به بچه ات شناسنامه نمیدن
مامانم حرف باباروتاییدکرد
_ارعه مادر،تومو رومیبینی ماپیچش مورو ماخیروصلاحتومیخواییم عزیزم
حق داشتن ولی بابای بچم پیشم بودوقرارنبودتنهایی بزرگش کنم
خواستم حرفی بزنم ولی بانشستن دست اکتای رودستم سکوت کردم،اکتای که تااون موقع فقط شنونده بودتک سرفه ای کردوبه بابانگاه کرد
باباومامان حواسشون معطوف اکتای شدومنتظرنگاش کردن که جدی گفت
_منوارمغان میخواییم ازدواج کنی
هرسه شوکه نگاش کردیم،چرایهورفت سراصل مطلب،
باباانگارزیادمخالف نبود دلیلشم مطمعنا بخاطروضعیت من بودوخبرنداشت اکتای خودش پدربچه امه
۱.۹k
۱۲ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.