پارت دوم

پارت دوم
ویو ات

گوشی رو روی میز گذاشتم و با استرس به آینه نگاه کردم. دلم مثل گنجشک توی قفس می‌تپید. اینکه قراره با تهیونگ برم بیرون، قلبمو از جا می‌کَند. همیشه دوست داشتم باهاش باشم، حتی وقتی فقط توی کافه با هم قهوه می‌خوردیم. اما این دفعه فرق می‌کرد، حسی بهم می‌گفت امشب قرار نیست یه شب عادی باشه.

همون موقع صدای زنگ در اومد. نگاهی به ساعت انداختم، درست رأس ساعت نه بود. تهیونگ همیشه خیلی دقیق و وقت‌شناس بود. سریع مانتوم رو پوشیدم، کیفم رو برداشتم و با عجله از پله‌ها پایین رفتم. مامان از آشپزخونه با لبخند بهم نگاه کرد و گفت: «مراقب خودت باش عزیزم.»

با لبخند گفتم: «چشم مامان.»

در رو باز کردم. تهیونگ با یه پیراهن مشکی و شلوار جین سرمه‌ای جلوی در ایستاده بود. از همیشه جذاب‌تر به نظر می‌رسید. موهای مشکیش رو به عقب داده بود و عضلات بازوش از زیر آستین پیراهنش معلوم بود. با دیدنش لبخند بزرگی روی صورتم نشست.

ویو تهیونگ

وقتی در باز شد و ات رو دیدم، برای چند لحظه تمام دنیام متوقف شد. با یه مانتوی آبی آسمونی و شلوار سفید جلوی در ایستاده بود. موهای قهوه‌ای روشنش مثل آبشار روی شانه‌هاش ریخته بود و لبخندی که به لب داشت، زیباترین چیزی بود که تا حالا دیده بودم. به خودم اومدم و با صدای آرومی گفتم: «حاضری؟»

سرش رو تکون داد و گفت: «آره، بریم.»

سوار ماشین شدیم و راه افتادیم. داخل ماشین سکوت عجیبی حاکم بود. هیچ‌کدوم حرفی نمی‌زدیم، اما نگاه‌هامون از هم جدا نمی‌شد. هر دو غرق در افکار خودمون بودیم. می‌خواستم بهش بگم که چقدر دوستش دارم، چقدر دلم می‌خواد از این به بعد کنارش باشم و ازش محافظت کنم، اما ترس از اینکه شاید این احساس یک‌طرفه باشه، مثل یه گره توی گلوم بود.

به پارک رسیدیم. هوا خنک و دلپذیر بود و صدای خنده بچه‌ها از دور شنیده می‌شد. پیاده شدیم و کنار هم روی نیمکت نشستیم.

ویو ات

تهیونگ یه پاکت پاپ‌کورن خرید و به من داد. هر دو مشغول خوردن پاپ‌کورن شدیم و به آسمون پر از ستاره نگاه می‌کردیم.

تهیونگ سکوت رو شکست و گفت: «ات...»

با کنجکاوی نگاهش کردم و گفتم: «جانم تهیونگ؟»

«می‌خواستم یه چیزی بهت بگم...»

دلم به شدت شروع به تپیدن کرد. دست‌هام رو توی جیبم پنهان کردم که لرزششون معلوم نشه. با صدایی که از شدت هیجان می‌لرزید گفتم: «بگو... گوش می‌دم.»

تهیونگ نفس عمیقی کشید و با نگاهی که نمی‌تونستم معنی‌اش رو بفهمم، بهم نگاه کرد. انگار می‌خواست یه حرف مهم بزنه ولی نمی‌تونست.

ویو تهیونگ

می‌خواستم بهش بگم، می‌خواستم بگم که چقدر دوستش دارم، اما هرچیزی که آماده کرده بودم از ذهنم پرید. فقط به چشم‌هاش خیره شدم و تمام کلمه‌ها توی سرم تبدیل به پروانه شدند و پرواز کردند. ناگهان صدای یه مرد مست از پشت سرمون اومد که داد می‌زد و به سمت ما میومد. مرد به شدت عصبی بود و چاقویی توی دستش می‌درخشید.

بی‌اختیار ات رو پشت خودم قایم کردم. غریزه محافظت از اون تمام وجودم رو گرفت. صدایم رو بلند کردم و گفتم: «ات، فرار کن!»

ات با چشم‌های گرد و ترسیده به من نگاه کرد و گفت: «چی شده تهیونگ؟»

«زود باش، برو!»

ات سریع شروع به دویدن کرد. مرد مست که حالا نزدیک ما بود، با نگاهی دیوانه به من خیره شد و چاقویش را به سمتم گرفت. حالا تمام تمرکزم این بود که اون مرد رو از خودم دور کنم تا ات بتونه فرار کنه. هیچ چیزی برایم مهم نبود، فقط ات باید سالم می‌بود.

ادامه دارد...

نویسنده: elisa
دیدگاه ها (۰)

پارت سومویو تهیونگبا دیدن چاقوی توی دست مرد، قلبم فشرده شد. ...

رمان تهیونگ و ات

پارت اول رمان تهیونگ و ات: ویو ات هلو گایز من ات ام و 18سال...

راست میگه والا 😂#bts#army

فیک کوک دختر کوچولوی من پارت ۳۸

black flower(p,223)

وسط یه بازار شلوغ خیلی اتفاقی چشمامون بهم قفل شد... پلک نزد،...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط