پارت سوم

پارت سوم

ویو تهیونگ

با دیدن چاقوی توی دست مرد، قلبم فشرده شد. نباید می‌گذاشتم به ات آسیبی برسه. مرد مست با صدای خش‌دارش گفت: «پولاتو بده وگرنه همین‌جا می‌کشمت!»

همون‌طور که از قبل حدس می‌زدم، یه جیب‌بر بود. با خونسردی دستم رو به جیب کتم بردم و کیف پولم رو بیرون آوردم. در عین حال، چشمم رو از حرکات دستش برنمی‌داشتم. ات رو می‌دیدم که دورتر ایستاده و با ترس به ما نگاه می‌کرد. سعی کردم با نگاهم بهش بفهمونم که بره و به پلیس خبر بده.

وقتی مرد دستش رو برای گرفتن کیف پول دراز کرد، به سرعت کیف رو پایین کشیدم و دستش رو گرفتم. مرد مست، غافلگیر شد. همین موقع بود که از تمام قدرتم استفاده کردم و چاقو رو از دستش گرفتم. چاقو با صدای «تِق» به زمین افتاد. مرد، حالا که سلاحی نداشت، سعی کرد از دستم فرار کنه، اما من مچ دستش رو محکم گرفته بودم. به سرعت چرخوندمش و پشتش رو به خودم چسبوندم. در همین حال با دست دیگه موبایلم رو درآوردم و با یه حرکت سریع به پلیس زنگ زدم.

ویو ات

وقتی تهیونگ به من گفت فرار کن، نمی‌تونستم ترکش کنم. پاهام خشک شده بودند و فقط می‌تونستم از دور صحنه‌ی درگیری رو نگاه کنم. تهیونگ چقدر قوی بود. توی چند ثانیه مرد مست رو زمین‌گیر کرد و چاقو رو ازش گرفت. حس غرور و عشق توی دلم اوج گرفت. حالا می‌فهمیدم که اون فقط یه دوست معمولی نیست. اون مردی بود که می‌تونستم بهش تکیه کنم.

چند دقیقه بعد، صدای آژیر پلیس به گوش رسید. ماشین پلیس کنارمون ایستاد و دو افسر پیاده شدند. تهیونگ مرد مست رو تحویلشون داد و توضیحات لازم رو داد. وقتی افسرها مرد رو با خودشون بردند، تهیونگ با قدم‌های آروم به سمتم اومد.

«خوبی؟»

نفس عمیقی کشیدم و به چشم‌هاش نگاه کردم: «آره، خوبم. تو... تو چطوری؟ دستت زخمی شده؟»

دیدم که پشت دستش یه خراش کوچک افتاده. بدون اینکه منتظر جوابش بمونم، دستش رو گرفتم. قلبم با لمس دست گرمش تپید.

«چیز مهمی نیست، نگران نباش.»

«مهم نیست؟! بیا بریم یه داروخونه پیدا کنیم.»

به سمت ماشین رفتیم. در تمام راه، سکوت بینمون بود. ولی این سکوت با دفعه قبل فرق داشت. حالا پر از احساسات بود. به داروخانه رسیدیم و من برای زخم دست تهیونگ چسب زخم و الکل گرفتم. وقتی توی ماشین بودیم، خودم با دقت دستش رو ضدعفونی کردم و چسب زخم رو روی زخمش گذاشتم. نگاهش به صورتم بود و لبخند ملایمی داشت.

«ممنونم ات.»

«خواهش می‌کنم. از اینکه... نجاتم دادی، ممنونم.»

«من فقط کاری رو کردم که باید می‌کردم. من همیشه مراقبتم، ات.»

با شنیدن این حرف، قلبم از جا کنده شد. سرم رو بالا آوردم و به چشم‌هایش نگاه کردم. انگار اون هم همین حس رو نسبت به من داشت. دلم می‌خواست بپرسم، اما می‌ترسیدم.

ویو تهیونگ

وقتی ات با اون دست‌های ظریفش، دست من رو گرفت و زخمم رو پانسمان کرد، حس عجیبی تمام وجودم رو پر کرد. این حس، همون عشق بود. عشقی که مدتها بود توی دلم پنهان کرده بودم. امشب، این اتفاق باعث شد که از خودم مطمئن بشم. دیگه نباید می‌ترسیدم. اون شایسته بود که حقیقت رو بدونه.

وقتی پانسمان تموم شد، دستم رو از دستش بیرون نکشیدم. نگاهش کردم و با صدایی که از احساساتم می‌لرزید گفتم: «ات، یه چیزی رو می‌خوام بهت بگم...»

«چی؟»

«من...»

ادامه دارد...

نویسنده: elisa
دیدگاه ها (۰)

رمان تهیونگ و ات

پارت پنجم رمان تهیونگ و ات

پارت دوم ویو اتگوشی رو روی میز گذاشتم و با استرس به آینه نگا...

پارت اول رمان تهیونگ و ات: ویو ات هلو گایز من ات ام و 18سال...

پارت : ۱۸

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط