تو هیولا نیستی p4
تو هیولا نیستی p4
از زبان ات
با دردی که تو کل بدنم میپیچید بیدار شدم چشمام تار میدید از جام پا شدم، دیدم خوب شد تو جایی که بودم نه شبیه گارم بود نه جنگل اینجا شبیه خونه ی ادمیزاد بود با ترس به اطراف نگاه کردم نمیدونستم کجام و چیزی یادم نیومد فقط یادمه تیر به بالم خور بعد دیگه چیزی یادم نیست سیع کردم پرواز کنم ولی نمیتونستم بیستر از ی متر فاصله پیدا کنم از زمین از ترس خودمو به این ور و اون ور میکوبیدم که
از زبان کوک
صبح از خواب پاشدیم رفتم پایین پسرا بیدار بودن و داشتن صبحونه رو اماده میکردن که صدای شکستن چیزی رو شنیدم بعد صدا ها بیشتر شد که نامجون به بالای پله ها نگاه کرد و گفت
نامجون:فک کنم بیدار شده
با ترس و تردید رفتیم بالا درو اروم باز کردم و دیدم داره خودشو به این ور و اون ور میکوبه ی لحظه قلبم درد گرفت که داد زدم
_بسهههههههههه لطفا اروممممم باشششششششش هیولاااااااا
از زبان ات
با شنیدن حرف اخرش که گفت هیولا قلبم شکست میدونم من ترسناکم ولی من فقط ی پریم اروم نشستم رو زمین و گفتم
+من گشنمه اگه میخواید زنده بمونید لطفابرام گوشت خام و گرم بیاری اصلا اینجا ی حیوونی هست برا شکار
یونگی:تو الان جدیی ما جونتو نجات دادیم در حالی که نمیدونیم چ هیولایی هستی
دیگه اعصابم بهم خور پا شدم و جوری تو چشماش نگاه کردم که رید به خودش و خیلی ریلکس گفتم
+میدونم بهم خوبی کردید منم دارم خوبی میکنم بهتون
جیمین:اون خوبی دقیقن چیه
+نخوردن شما😏
جین:پس من الان میرم برات گوشت بپزم
+هی چهار شونه من انسان نیستم گوشت پخته بخورم بهم گوشت تازه بدین
رفتم جلوی پنجره و به باغ بزرگ که حیات این عمارت بود نگاه کردم و چشمم خورد ب ی خرگوش و گفتم
+لازم نیست زحمت بکشید لطفا اون خرگوشو برام بیارید
رفتن اوردن همین که دادن دستم گردنشو شکستم و ی لقمه چپش کردم پسرا حالشون بهم خورده بود که گفتم
+این برا ی مدت خیلی کم کافیه خب من قراره کی برم
نامجون:اول از همه بگو چی شد از سقف خونه ی ما افتادی وسط حالم
+راستش چیزی یادم نی فقط شکارچیا پیدام کردن منم فرار کردم همین
تهیونگ:راستی زخمات چطوره
+زخمام اونا خوب شدن باند روی بالمو با جادوم سوزوندم که دیدن جای زخم نیست تعجب کردن که گفتم
+من قدرت شفا دهنده دارم ولی نمیتونم بالم رو درمان کنم چون اونا هدیه از خدایانه که بالام و شاخام ناپدید شد پسرا همه پشماشون گوز خورد که گفتم
+برا اینکه بتونم میان شما باشم باید شبیه شما باشم
چند ساعت بعد ساعت ۱۲شب
داشت خابم میومد پسرا بام ی عالمه گوشت دادن تا بخورم خابم میومد پس رفتم توی ی گوشه ا اتاق وقتی با بالام خودمو بغل کرده بودم کپیدم
پارت بعدی ۵ تا لایک ۷ تا کامنت
از شرتای کم شروع میکنم
از زبان ات
با دردی که تو کل بدنم میپیچید بیدار شدم چشمام تار میدید از جام پا شدم، دیدم خوب شد تو جایی که بودم نه شبیه گارم بود نه جنگل اینجا شبیه خونه ی ادمیزاد بود با ترس به اطراف نگاه کردم نمیدونستم کجام و چیزی یادم نیومد فقط یادمه تیر به بالم خور بعد دیگه چیزی یادم نیست سیع کردم پرواز کنم ولی نمیتونستم بیستر از ی متر فاصله پیدا کنم از زمین از ترس خودمو به این ور و اون ور میکوبیدم که
از زبان کوک
صبح از خواب پاشدیم رفتم پایین پسرا بیدار بودن و داشتن صبحونه رو اماده میکردن که صدای شکستن چیزی رو شنیدم بعد صدا ها بیشتر شد که نامجون به بالای پله ها نگاه کرد و گفت
نامجون:فک کنم بیدار شده
با ترس و تردید رفتیم بالا درو اروم باز کردم و دیدم داره خودشو به این ور و اون ور میکوبه ی لحظه قلبم درد گرفت که داد زدم
_بسهههههههههه لطفا اروممممم باشششششششش هیولاااااااا
از زبان ات
با شنیدن حرف اخرش که گفت هیولا قلبم شکست میدونم من ترسناکم ولی من فقط ی پریم اروم نشستم رو زمین و گفتم
+من گشنمه اگه میخواید زنده بمونید لطفابرام گوشت خام و گرم بیاری اصلا اینجا ی حیوونی هست برا شکار
یونگی:تو الان جدیی ما جونتو نجات دادیم در حالی که نمیدونیم چ هیولایی هستی
دیگه اعصابم بهم خور پا شدم و جوری تو چشماش نگاه کردم که رید به خودش و خیلی ریلکس گفتم
+میدونم بهم خوبی کردید منم دارم خوبی میکنم بهتون
جیمین:اون خوبی دقیقن چیه
+نخوردن شما😏
جین:پس من الان میرم برات گوشت بپزم
+هی چهار شونه من انسان نیستم گوشت پخته بخورم بهم گوشت تازه بدین
رفتم جلوی پنجره و به باغ بزرگ که حیات این عمارت بود نگاه کردم و چشمم خورد ب ی خرگوش و گفتم
+لازم نیست زحمت بکشید لطفا اون خرگوشو برام بیارید
رفتن اوردن همین که دادن دستم گردنشو شکستم و ی لقمه چپش کردم پسرا حالشون بهم خورده بود که گفتم
+این برا ی مدت خیلی کم کافیه خب من قراره کی برم
نامجون:اول از همه بگو چی شد از سقف خونه ی ما افتادی وسط حالم
+راستش چیزی یادم نی فقط شکارچیا پیدام کردن منم فرار کردم همین
تهیونگ:راستی زخمات چطوره
+زخمام اونا خوب شدن باند روی بالمو با جادوم سوزوندم که دیدن جای زخم نیست تعجب کردن که گفتم
+من قدرت شفا دهنده دارم ولی نمیتونم بالم رو درمان کنم چون اونا هدیه از خدایانه که بالام و شاخام ناپدید شد پسرا همه پشماشون گوز خورد که گفتم
+برا اینکه بتونم میان شما باشم باید شبیه شما باشم
چند ساعت بعد ساعت ۱۲شب
داشت خابم میومد پسرا بام ی عالمه گوشت دادن تا بخورم خابم میومد پس رفتم توی ی گوشه ا اتاق وقتی با بالام خودمو بغل کرده بودم کپیدم
پارت بعدی ۵ تا لایک ۷ تا کامنت
از شرتای کم شروع میکنم
۳.۷k
۰۵ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.