مادر بزرگ باچارقدش اشکش را پاک کرد و گفت آخ دلم می خواست

مادر بزرگ باچارقدش اشکش را پاک کرد و گفت: آخ دلم می خواست عاشقی کنم ولی نشد ننه. اونقده دلم می خواست یه دمپختک را لب رودخونه بخوریم، نشد. دلم پر میکشید که حاجی بگه دوست دارم و نگفت... گاهی وقتا یواشکی که کسی نبود، زیر چادر چند تا بشکن می زدم. آی می چسبید. گفت: بچه گی نکردم، جوونی هم نکردم. یهو پیر شدم... به چشمهای تارش نگاه کردم و حسرت ها را ورق زدم گفتم: مادر جون حالا بشکن بزن، بذار خالی شی گفت:حالا که دستام دیگه جون ندارن؟ انگشتای خشک شده اش رو بهم فشار داد ولی دیگه صدایی نداشتند... خنده تلخی کرد و گفت: اینقدر به هم هیس نگید.
بذار حرف بزنن.
بذار زندگی کنن

#ناشناس

#deep_feeling
دیدگاه ها (۱)

دفترچه ی خاطراتم را مرور که میکردمدر صفحه ی نوزده نوشته شده ...

بزرگترین بدی زندگی اینه کههیچ وقت اون چیزی رو که می خوای همو...

دست هایتکارهای زیادی می‌توانند بکنندمثلاً حلقه شوند دور منتا...

می‌ گفت آدم‌ها گنجشک‌های حیاط پشتی‌ خانه تان نیستند که برایش...

#Gentlemans_husband#season_Third#part_289_بهبه بهبه دستت در....

فرار من

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط