دفترچه ی خاطراتم را مرور که میکردم
دفترچه ی خاطراتم را مرور که میکردم
در صفحه ی نوزده نوشته شده بود :
" امروز روزِ خیلی عجیبی بود ... امروز دلم لرزید ! هنوزم که هنوزه بعدِ سه چهار ساعت دارم بهش فکر میکنم ، چقد چشماش جذاب بود ، انگاری یه دره که افتاده باشی توش ، یه گرداب که داخلش غرق شده باشی ، چقد چشماش آرامش داشت ، انگاری که توی ساحل وایسادی و داری صدای موجا رو گوش میدی و مرغای دریایی رو نگاه میکنی ... چقد دستاش لطیف بود ، مثلِ یه تیکه ابریشم ...! چقد صداشو دوست داشتم ، گرم بود و گیرا ... فکر کنم عاشقش شدم ...! بدجوری عاشقش شدم ... امروز وسطای بهمنه ، از الان باید برم بگردم دنبالِ کار . تا بتونم عید نشده یه کارِ آبرومند دست و پا کنم ... تا قبلِ عید باید برم سرِ کار چون وقتی که از دختره پیش مادرم بگم نتونه بیکار بودنم رو پتک کنه بزنه توی سرم ... هر کاری شده ، باشه ... فقط باید تا قبل از عید کار پیدا کنم ... 12 بهمن 1389 "
از آن روز چهار سال میگذرد و من هیچوقت نتوانستم به مادرم راجع به چشمان آن دختر حرفی بزنم . نتوانستم بگویم دستانش از ابریشم لطیف تر است ، چشمانش از دریا آرامش بخش تر است ، نتوانستم بگویم صدایش چقدر گرم و گیراست ، نتوانستم ... چهار سال گذشت ... سخت گذشت . آن دختر ازدواج کرد و بچه دار شد ... دیروز دخترش را دیده بودم که داشت تویِ کوچه با بچه های همسایه بازی میکرد . زیبا بود ، مثلِ مادرش ... صدای خنده هایش گرم تر از نور آفتاب بود ، دستانِ لطیفی داشت ، لطیف تر از ابریشم ... چشمانش را نتوانستم ببینم اما
دخترانِ همبازی اش صدایش می کردند دریا ...
#کامل_غلامی
#deep_feeling
در صفحه ی نوزده نوشته شده بود :
" امروز روزِ خیلی عجیبی بود ... امروز دلم لرزید ! هنوزم که هنوزه بعدِ سه چهار ساعت دارم بهش فکر میکنم ، چقد چشماش جذاب بود ، انگاری یه دره که افتاده باشی توش ، یه گرداب که داخلش غرق شده باشی ، چقد چشماش آرامش داشت ، انگاری که توی ساحل وایسادی و داری صدای موجا رو گوش میدی و مرغای دریایی رو نگاه میکنی ... چقد دستاش لطیف بود ، مثلِ یه تیکه ابریشم ...! چقد صداشو دوست داشتم ، گرم بود و گیرا ... فکر کنم عاشقش شدم ...! بدجوری عاشقش شدم ... امروز وسطای بهمنه ، از الان باید برم بگردم دنبالِ کار . تا بتونم عید نشده یه کارِ آبرومند دست و پا کنم ... تا قبلِ عید باید برم سرِ کار چون وقتی که از دختره پیش مادرم بگم نتونه بیکار بودنم رو پتک کنه بزنه توی سرم ... هر کاری شده ، باشه ... فقط باید تا قبل از عید کار پیدا کنم ... 12 بهمن 1389 "
از آن روز چهار سال میگذرد و من هیچوقت نتوانستم به مادرم راجع به چشمان آن دختر حرفی بزنم . نتوانستم بگویم دستانش از ابریشم لطیف تر است ، چشمانش از دریا آرامش بخش تر است ، نتوانستم بگویم صدایش چقدر گرم و گیراست ، نتوانستم ... چهار سال گذشت ... سخت گذشت . آن دختر ازدواج کرد و بچه دار شد ... دیروز دخترش را دیده بودم که داشت تویِ کوچه با بچه های همسایه بازی میکرد . زیبا بود ، مثلِ مادرش ... صدای خنده هایش گرم تر از نور آفتاب بود ، دستانِ لطیفی داشت ، لطیف تر از ابریشم ... چشمانش را نتوانستم ببینم اما
دخترانِ همبازی اش صدایش می کردند دریا ...
#کامل_غلامی
#deep_feeling
۳.۸k
۲۶ فروردین ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.