⚽️تکه ابری داشت به ماه نزدیک می شد. سر کوچه بعدی, سایه یک
⚽️تکه ابری داشت به ماه نزدیک می شد. سر کوچه بعدی, سایه یک شبح را کنار دیوار دیدیم. هر دو ترسیدیم. دیگر برای برگشتن هم دیر بود. سایه داشت روی دیوار چیزی می نوشت.
⚽️حدس زدیم شعار می نویسد. ترسمان کمتر شد و نه قدم دیگر جلوتر رفتیم. شبح هم که نزدیک شدنمان مان را حس کرد, ناگهان پا به فرار گذاشت. با ناصر پقی زدیم زیرخنده ;
⚽️خنده ای هم که ته مایه ای از ترس داشت. وقتی رسیدیم جایی که شبح کنار دیوار ایستاده بود, دیدیم روی دیوار نوشته « مرگ بر شا...» اما بقیه اش را ننوشته بود و فرار کرده بود.
⚽️با رسیدن در خانه امیر لندوک, نفس راحتی کشیدیم. دست هایم را گذاشتم دور دهانم و دوباره مثل فاخته هوهو کردم. چندلحظه بعد امیر در خانه را باز کرد و رفتیم داخل.
#گل_دقیقه_نود #زمان_نوجوان #بریده_کتاب
✅پاتوق کتاب شهیده زینب کمایی
@maghar98
#خاص #جذاب
⚽️حدس زدیم شعار می نویسد. ترسمان کمتر شد و نه قدم دیگر جلوتر رفتیم. شبح هم که نزدیک شدنمان مان را حس کرد, ناگهان پا به فرار گذاشت. با ناصر پقی زدیم زیرخنده ;
⚽️خنده ای هم که ته مایه ای از ترس داشت. وقتی رسیدیم جایی که شبح کنار دیوار ایستاده بود, دیدیم روی دیوار نوشته « مرگ بر شا...» اما بقیه اش را ننوشته بود و فرار کرده بود.
⚽️با رسیدن در خانه امیر لندوک, نفس راحتی کشیدیم. دست هایم را گذاشتم دور دهانم و دوباره مثل فاخته هوهو کردم. چندلحظه بعد امیر در خانه را باز کرد و رفتیم داخل.
#گل_دقیقه_نود #زمان_نوجوان #بریده_کتاب
✅پاتوق کتاب شهیده زینب کمایی
@maghar98
#خاص #جذاب
۱.۹k
۰۲ خرداد ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.