⚽️منصور گفت: «البته ما خوشحال میشیم که شما توی مسابقات با
⚽️منصور گفت: «البته ما خوشحال میشیم که شما توی مسابقات باشید، ولی میخوام این رو هم بدونید که کمک دیشب ما هیچ ربطی به این مسئله نداشت.»
⚽️دست منصور را فشار دادم و گفتم:«ولی من اگر قضیۀ اعلامیه های شما رو به شهربانی یا ساواک خبر نمیدم، به خاطر این نیست که کار شما رو قبول دارم، به خاطر اینه که میخوام زندان نری تا بتونم توی یه مسابقۀ فوتبال مردونه، رویت رو کم کنم!»
⚽️منصور گفت: « مسابقات در زمین خاکی محله خودمان برگزار میشود.» فرصت خوبی بود تا شکستش دهیم. خداحافظی کرد و رفت. هنوز چند قدمی نرفته بود که انگار چیز بیاهمیتی یادش افتاد: «راستی! بازیها بعد از افطار برگزار میشه. قبلش هوا گرمه، بچهها هم روزهان!» باورمان نمیشد. یعنی دقیقا موقع حکومت نظامی!...»
#گل_دقیقه_نود #رمان_نوجوان #بریده_کتاب
✅پاتوق کتاب شهیده زینب کمایی
@maghar98
#خاص #جذاب
⚽️دست منصور را فشار دادم و گفتم:«ولی من اگر قضیۀ اعلامیه های شما رو به شهربانی یا ساواک خبر نمیدم، به خاطر این نیست که کار شما رو قبول دارم، به خاطر اینه که میخوام زندان نری تا بتونم توی یه مسابقۀ فوتبال مردونه، رویت رو کم کنم!»
⚽️منصور گفت: « مسابقات در زمین خاکی محله خودمان برگزار میشود.» فرصت خوبی بود تا شکستش دهیم. خداحافظی کرد و رفت. هنوز چند قدمی نرفته بود که انگار چیز بیاهمیتی یادش افتاد: «راستی! بازیها بعد از افطار برگزار میشه. قبلش هوا گرمه، بچهها هم روزهان!» باورمان نمیشد. یعنی دقیقا موقع حکومت نظامی!...»
#گل_دقیقه_نود #رمان_نوجوان #بریده_کتاب
✅پاتوق کتاب شهیده زینب کمایی
@maghar98
#خاص #جذاب
۱.۷k
۰۲ خرداد ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.