⚽️توپ را قِل دادم یک قدم جلوتر از خودم و بعد با نوکِ پا ب
⚽️توپ را قِل دادم یک قدم جلوتر از خودم و بعد با نوکِ پا بالا انداختم؛ نه خیلی بالا.
اینقدر که توپ از روی سر آن دو نفر رد شود و تا نگاهشان به توپ است، از بینشان رد شوم. فقط چند ثانیه لازم بود که پشت سر آنها توپ دوباره زیر پای من باشد.
⚽️حالا من بودم و توپ و دروازهبان که چشمهایش به پاهای من دوخته شده بود. تا سعید بتواند تصمیم بگیرد که بماند توی دروازه یا بیاید جلو، نیم قدم توپ را دادم به چپ و بعد شوت.
⚽️توپ مثل گلوله از روی پایم جدا شده و از پایین کمر سعید رفت توی دروازه. اول صدای «گل! گل!» سهراب را شنیدم و بعد به هوا پریدن ناصر را دیدم.
⚽️برای چند لحظه توی خیالم، رفتم زمین چمن باغ تختی. خودم را دیدم که از کنار دروازۀ حریف میدوم سمت تماشاگران و مقابل جایی که نسرین نشسته است، مثل «علی پروین» یا نه، مثل «حسن روشن» سُر میخورم روی چمن. دو زانو مینشینم. دستم را مشت میکنم دو طرف سینهام.
⚽️با ضربۀ دوستانۀ ناصر روی کتفم، از ورزشگاه باغ تختی برگشتم به زمین خاکیِ کنار بازارچه رحیمخان. دو دست ناصر از زیر شانههایم رد شد و قفل شد پشت کمرم.
⚽️ هر دو همدیگر را بغل کردیم و یک صدا گفتیم: زنده باد پلنگ کچل! صدای سوت دو انگشتی رسول، یعنی بازی تمام.
#گل_آخر_دقیقه_نود #رمان_نوجوان #بریده_کتاب
✅پاتوق کتاب شهیده زینب کمایی
@maghar98
#جذاب #عاشقانه❤ #خاص #ایده #عاشقانه #خلاقیت
اینقدر که توپ از روی سر آن دو نفر رد شود و تا نگاهشان به توپ است، از بینشان رد شوم. فقط چند ثانیه لازم بود که پشت سر آنها توپ دوباره زیر پای من باشد.
⚽️حالا من بودم و توپ و دروازهبان که چشمهایش به پاهای من دوخته شده بود. تا سعید بتواند تصمیم بگیرد که بماند توی دروازه یا بیاید جلو، نیم قدم توپ را دادم به چپ و بعد شوت.
⚽️توپ مثل گلوله از روی پایم جدا شده و از پایین کمر سعید رفت توی دروازه. اول صدای «گل! گل!» سهراب را شنیدم و بعد به هوا پریدن ناصر را دیدم.
⚽️برای چند لحظه توی خیالم، رفتم زمین چمن باغ تختی. خودم را دیدم که از کنار دروازۀ حریف میدوم سمت تماشاگران و مقابل جایی که نسرین نشسته است، مثل «علی پروین» یا نه، مثل «حسن روشن» سُر میخورم روی چمن. دو زانو مینشینم. دستم را مشت میکنم دو طرف سینهام.
⚽️با ضربۀ دوستانۀ ناصر روی کتفم، از ورزشگاه باغ تختی برگشتم به زمین خاکیِ کنار بازارچه رحیمخان. دو دست ناصر از زیر شانههایم رد شد و قفل شد پشت کمرم.
⚽️ هر دو همدیگر را بغل کردیم و یک صدا گفتیم: زنده باد پلنگ کچل! صدای سوت دو انگشتی رسول، یعنی بازی تمام.
#گل_آخر_دقیقه_نود #رمان_نوجوان #بریده_کتاب
✅پاتوق کتاب شهیده زینب کمایی
@maghar98
#جذاب #عاشقانه❤ #خاص #ایده #عاشقانه #خلاقیت
۱.۸k
۰۱ خرداد ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.